دیروز و امروز هوا رو باس می دیدی… توی سایه سی درجه بود. تا این جاش خوبه، اما نه وقتی که رطوبت هفتاد درصد باشه… هر بار که از خونه می ری بیرون، انگاری یکی با وزن صد کیلو می شینه روی سبنه ت

این جا از سر خیابون که می رسه به سلف دانشگاه و تهش که نزدیک مرکز شهره… -چنین شهر فسقلی داریم!- خوابگاه های دانشجویی یه. الحق و والانصاف که قشنگ ترین « کوی» رو من این جا دیدم. مبنای مقایسه م فقط با ایران نیس… خیلی با صفاس. از اتاقاش و بالکن هاش گرفته، تا فواره و ها پیچک های به دیوارش… کمتر از یه سال، سه بار اسباب بکشی واسه خودت صاحب نظری می شی که منم.

اینه که شب یه روز سی و سه درجه، گیرم که وسط هفته باشه، جماعت دانشجو تا دو صبح بیرون توی خیابون دم اتاقشون گله گله نشستن و هیاهو می کنن.

من؟ من تلاش می کردم بخوابم… حلزونی هستم در آستانه دفاع و در حال پایان نامه نویسی… که بماند.

امروز هم قرار بود که هوا همین طور بمونه. اما عصری، ظرف ده دقیقه هوایی شد دیدنی! بارونی که توی هیچ فیلمی ندیده بودم و بعد تگرگ. دونه های درشتش قد یه حبه قند بودن. عین یه بچه بالا و پایین می پریدم و دونه های تگرگ رو به همکارام نشون می دادم. عالی .عالی

بارون همین طور می بارید تا ده که بر می گشتم. سرد نبود، با همون لباس مناسب روز توی سایه 30 درجه، بر می گشتم و عجله یی هم نداشتم… وسط راه حتی صندل ها رو هم در اوردم. سر خوش.

پس زمینه این سرخوشی: شده شرمنده خودت باشی؟ بی پیر هیچ چاره یی نداره. شرمندگی شو می گم. الان واسه خاطر یه کاری شرمنده خودمم. کاری که در طول زمان ممکنه هیچ اهمیتی نداشته باشه. اما الان، این روز ها ولم نمی کنه… کلافه م کرده!

اینها که می نویسم، نوشته هایی پراکنده ن و نه بی ربط به هم….

          تختی رو از نوجوانی دوس دارم، کتاب پاره پوره یی بود توی خونه، شامل قضیه زلزله بویین زهرا تا تیتر روزنامه یی که بعد مرگش منتشر شد با این عنوان که: «تختی خودکشی شد!» تا شعری که از زبان او برای بابک فرزندش گفته بودن… همه تصویرساز انسان قهرمان در ذهنم شد، قهرمانی نه چندان دور، که نباید تاریخ رو برای پیدا کردنش شخم زد.

و بابک یکی از قشنگ ترین اسم ها بود. بعد هم که پسرش- کم صدا – نویسنده بود و کتابی داشت و داره به عنوان: می خواستم خود کشی کنم… و زن بابک که روانی پور بود که بنا به گفته یی خیلی بزرگتر از همسر… ادامه همه این دوست داشتن ها، ته زمینه یی ازعلاقه نوجوونانه من به این مرد- قهرمان ذهنم داشت. و بعد که دیدم اسم پسر بابک، غلامرضا س و فکر کردم که چه اسم قشنگی و هیچ فکر نکردم که: آخه غلامرضا آخه؟ هنوز هم برام تختی نمونه خوب و خوشایند و دوست داشتنی قهرمان ه…

          گفتن که نیچه معتقد بوده که هرچه از نقطه نظر های بیشتر و متفاوت به یک موضوع نگاه کنیم، شناختمون از اون مساله بیشتره و من فکر می کنم که گاهی ما به کمبود نقطه نظر مختلف دچاریم…. البته این موضوع تازه یی نیس و خیلی حرف زده شده راجع بهش… اما من چند وقتی یه که دارم شخصن تجربه ش می کنم. محورهای مختصات متفاوت، عدد های مختلفی نشون می دن که همه هم درست هست وهم نیست…

          کتابی می خونم به نام شاهدبازی در ادبیات ایران…معشوق مرد در ادبیات چیزی نبود که ندونم، مشکلی هم باهاش ندارم… اما دو تا سوال دارم، یا بهتر بگم دوتا نکته که یا درکش نمی کنم یا برام اصلن پذیرفته نیس: دچار تناقض شدم که حین خوندن شعری عاشقانه و به عنوان یه زن، حالا که می دونم – با احتمال می دم- مثلن سعدی، یا حافظ  در وصف معشوق مرد گفته، خیلی برام جا افتاده نیس… حس می کنم به عنوان کسی که در دوره یی متفاوت هستم، احتیاج دارم که وصف عشق و معشوق از جنس دوره خودم باشه از جنس عشق مرد- زن نه مرد- مرد. انگار متعلق به من نیستن دیگه…  نکته دوم این که خیلی از این معشوق ها نوجوون و در واقع بچه بودن و در خیلی از موارد، رابطه جسمانی هم وجود داشته… رابطه جسمانی با یه بچه؟؟!!! حتی اگه که عاشق باشی و رسم دوران باشه و گیرم که حکیم و ادیب هم باشی، غیر قابل قبوله. خلاصه این روزها بهش فکر می کنم و بد ادبیات عاشقانه کلاسیک رو از چشمم انداخته….

          توی این بازار داغ و شلوغ خبرها در دنیای اطلاعات امروز، که بدبختانه عمر و اثر هر خبری تا حد وحشتناک و به زعم من ترسناکی کم می کنه، چند روز پیش عکسی دیدم منسوب به ابوالفضل پورعرب که به گفته خبر، سرطان داره…این که او هیچ وقت حتی در دوران نوجوونی هم برای من نماد ستاره خوش قیافه سینما رو نداشته و من فیلم هاشو دوس نداشتم(جز فیلم نرگس)  بماند، اما چهره نحیف توی عکس، کسی رو نشون می داد که نه تنها هیچ ردی از مرد خوش تیپ زمان نه چندان دور رو نداشت، بلکه تصویری از یه انسان نحیف که مرگ با تمام هیکل خودشو انداخته روش بود… مثل تبلیغات زیر پوستی بعضی از این برندها، اون چشم های به گودرفته و صورت مرگبار چند روزی یه که با منه….

این ادم بخشی از سینما و هنر ما هس و بوده نه تنها این آدم، خیلی از آدم های دیگه، حقشون هیاهوی چند روزه توی اینترنت و پس مرگشون نیس…

خلاصه من پیش خودم فکر می کنم: آقای پورعرب، من روجا، نه تنها فیلم نرگس رو دوس داشتم، که عاشق نقش شما توی فیلم بودم. 

امشب دوباره می بینمش…. 

اینایی که تاریخ چند هزار ساله مردسالاری رو می ذارن کنار سابقه حداکثر چند صدساله جنبش برابر خواهی زنها و خیلی هم حق به جانب، آمار بهترین ها و بیشترین ها رو می کنن، با یه علامت سوال؟ که حالا چی داری بگی؟


یه طوری می گن: فلانی فمینیست ه! و یه پوزخندی هم تهش می زنن، که انگار فتح الفتوح کردن. فمینیست شده فحش مودبانه و جک نقل مجلس جماعت جوون و تحصیل کرده امروز.


اونم  توی جامعه یی  مثل جامعه ما، که کور باید بود و ندید.

آقا برو کنار بذا باد بیاد… 



1- الان که می نویسم باد پیچ پیچانی داره زمین و درختا و آسمون رو فر می ده. صدا و نور رعد وبرق های متوالی اتاق رو پر کرده. بارون های دیوونه این ولایت رو دوس دارم، شاید منو یاد شیرگاه و کودکی هام می ندازه! … بله، چنینه که از فردا دما قراره ده، دوازده درجه بیفته و پاییز- خیلی هم محسوس- بیاد…


2- از مشخصات مهندس (این که شاخصه مثبته یا منفی بماند) و محقق (ترجمه  Researcherآیا؟) بودن اینه که روزگارت توی آزمایش گاه های تنگ و تاریک زیرزمین و میون دستگاه های مختلف اندازه گیری می گذره و مثلن نوک انگشتات ورم می کنه از سمباده کشیدن نمونه ها. در حالی که مانتوی آزمایشگاه بلند تقریبا برزنتی تنت ه و عینک محافظ به چشم داری و گاهن کفش های یقور کار پاته، میون راه پله ها یا وقت ناهار به خانوم های دامن پوش و کفش پاشنه بلند پوش منابع انسانی نیگا می کنی و آه می کشی…! حواست نبوده که شوینده مورد استفاده استون بوده و نتیجه این بی حواسی، فاجعه لاک ناخون ها می شه!


3- خوشی میون راه خونه قبلی، کشف درخت آلوچه بود. این جا هم که رابه راه پره از درخت زغال اخته (راستی یادم باشه ببینم چرا همچین اسمی داره؟). فرنگی ها سراغشون هم نمی رن.

مبادا به رفقای فرنگی که زل زدن به قیافه لذت مندت تعارف کنی! حالا من خودم سینه چاک ترش ترش نیستم. اما همون ملس به خیال من، قیافه این رفیق مو چنان کرد که باس چین ها رو کنار می زدی تا چشم و گوش و دهن رو پیدا کنی…


4- از مملکتی که خطرناک ترین حیوون توی جنگل هاش، « کنه» س چه انتظاری می شه داشت؟ آخه من چی بگم؟ فارغ از شوخی، کنه واسه خاطر بیماری هایی که انتقال می ده، سالی سی چهل تا کشته می ده انگار… اینه که تا دو سه روز بعد جنگل نوردی، باس تنتو بجوری، مبادا که یکی از این جونورهای فسقلی، یه گوشه پوزه شو فرو کرده باشه توی پوستت.

قسمت ناراحت کننده ش اینه که مملکتی که همیشه به خیالم زادگاه و پناه گاه گرگ ها بود و چقدر به جنگل هاش هم  می آد  که خونه گرگ ها باشه، دیگه یه دونه گرگ هم نداره. ( البته مثل این که جدیدا چند تایی از جنگلای لهستان اومدن ولی تا اطلاع ثانوی موجود خونخوار شرورمون همون کک ه! شرمنده)


5- یه جایی ش نوشته که:« ترس، دلیل خوبی برای انجام ندادن کارها نیس.» 


1- درد دستم دوباره شروع شد. در واقع از قسمت چپ سینه س تا نوک انگشتای دست… یکنواخت و بدون وقفه. بدخوابیدن ها و خواب بد دیدن هم. دی شب بالاخره طاقت نیاوردم و دوباره یکی از قرص صورتی ها رو نصف کردم و با ته مونده چایی خوردم. فقط می خوام از دستش خلاص شم. مامان می گه نکنه از قلبت باشه؟! قلب کابووس مامانه. خودش، پدرش و تقربین همه خواهرها و برادرهاش.

فکر کرده بودم که خوب شدم، اما گمونم شدم چینی بند زده که دیگه هیچ وقت مثل اولش نمی شه. مثل استخونی که مدتها پیش شکسته و ظاهرن خوب شده اما با هر سرما و گرمایی دوباره به گزوگز می افته. از جمعه پیش شروع شد و هنوز ادامه داره. استرس دارم؟  


2- جمعه پیش دوباره شهر کوچیک قدیمی بودم. هوا خوب بود و من دامن پوشیده بودم. خود دامن پوشم رو دوس دارم. دامن زیر زانو، با چین های ریز، بدون دردسر جوراب، تابستونه تابستونه. باد نمی اومد. باس می رفتم دانشگاه برای نامه یی. مسیرم شد طرف خونه قبلی. سر راهم بانک هم باید می رفتم. بانک قرمز جلوی خونه. جلوی در بانک پیرمرد ویلچر سواری ازم خواست که مدارکشو بذارم کیفی که از پشت ویلچر آویزون بود. خودش نمی تونس.

 دلم قهوه خواست. یکی از فانتزی هام، قهوه به دست راه رفتن توی خیابون بود. لیوان های کاغذی. اما هنوز محتاطم و قیمت قهوه رو نه به تومان بلکه به ریال حساب می کنم. فانتزی گرونی یه هنوز برام. اما اون روز، روز هوس بازی بود. بی خیال 1.8 یورو. قهوه رو پر از شیر و شکر می خورم. طعم شیرینی فراوون با تلخی قهوه، طعم دلپذیری یه. گوربابای فرنگی ها که می گن، قهوه سالم نیس، شکر سالم نیس. چای سالم نیس…


3- حتی نگاهی هم به خونه قبلی ننداختم. اما کمی جلوتر، ساختمون سازی تموم شده بود و یه ساختمون یه طبقه با نمای بی ریخت فسفری ساخته شده بود. یه مهد کودک! یه عالمه بچه توی حیاطش بازی می کردن. کمی دور تر از درخت ها. شاید از پنجره اتاق قبلی دیده می شد. شاید هم نه. اما حتمن صداش شنیده می شد. یه تابی بود، یه پسربچه سیاه پوست روی تاب بود و یه دختر بچه موبور دستش به تاب بود. پسر جیغ می زد که: نه! نه! می افتم… این صدا حتمن شنیده می شد. شکی نداشتم. درد دستم از اون جا شروع شد.


4- همیشه با من بودی. درد اما رفته بود. چرا دوباره درد؟ من که به یادت هستم… شاید اشتباه کردم که پیشنهاد روانکاوی از راه دور رو جدی نگرفتم. خود دکتر هم مطمئن نبود. نه. کار خوبی کردم. مگه خودش نگفت که یه بخش بزرگش پاره کردن دملای چرکی خیلی قدیمی یه، مال کودکی هامون. گفت همه داریم و فقط تو نیستی. گفت اما تنهایی اونجا، وقتی که تمام وجودت چرک می شه و این خطرناکه. خطر؟ همه چی رو بسته بندی کردم توی یه جعبه سیاه و گذاشتمش یه گوشه ذهنم. می دونم این راه چاره نیس. اما جفتمون چیز دیگه یی به نظرمون نمی رسید.


5- و خواب ها… دوباره 4:29 دقیقه صبح بیدار شدم. عرق کرده و ترسیده. چهارده ساله بودم و کسی که می شناختمش از پشت سینه هامو چنگ زد و گفت چه سینه هایی! چه سینه هایی! و من توی سی و یک سالگی هم چنان از خجالت می لرزیدم. چیز هیجان انگیزی رو تجربه می کردم، بین دو بلندی زیبا که میونشون آب بود، طناب و قرقره یی وصل کرده بودن و من با طناب سر می خوردم و همون لحظه یی که پاهام آّب رو لمس می کرد و می تراشید، به شدت با کودکی خودم برخورد کردم. بچه بودم و سوار تاب بودم و باد می رفت توی موهام و جیغ می کشیدم از خوشی. من افتادم، کودکی م افتاد و سرش شکست. همون طور که افتاده بودم دیدم. تاب از دوسر وصل شده بود به دوسر تخمدان های یک زن. که لابد خودم بودم. خون، سرم شکست و خون همه خوابم رو پرکرد.  بعد هم یکی برگشت توی صورتم و با لبخند گفت: آخه می دونی روجا جون! من هنوز باکره م. بیدار شدم ساعت 4.29 دقیقه بود.


6- تابستون خوبی بود، خیلی خوب و من خوبم. روزگارم بدی و یاس نیس، شادی و رنگ درش هس. زیاد.


7- ناراحتی م تمام ” بی شرف” هایی یه که نگفتم و داد نکشیدم توی صورت اونایی که شایسته ش بودن. از روزی که بچه گی م تموم شد و زن بودنم شروع شد و بی شرف ها پیدا شدن. و من یا خجالت کشیدم، یا ترسیدم یا در شان خودم ندونستم یا هرچی… نگفتم. شدید، بلند، فریاد نزدم. جوری که آب دهنم باهاش بزنه بیرون و بپاشه تو صورت بی شرفش. خشمگینم و خشم توی خواب به سراغم می اد و توی روز توی دست چپم هی می ره و می آد. باید از دست خودم عصبانی بودن رو کنار بگذارم. می ذارم.


8- کامپیوتر رو بردم تا قبل رفتنش ویندوز اصل برام نصب کنه. بعد تقریبن دوسال تازه فهمیدم که بعله، دانشگاه ویندوز هم می ده، چنین آدم عقبی هستم. گاهی اوقات نه، اما بیشتر وقتا همینم. خوبی ش اینه که ذوق هم می کنم که خوبه تونستم چیزی رو که دیگرون، مدتها پیش قاپش زدن، انجام بدم. اینه که الان کامپیوتر عین یه بچه تازه به دنیا اومده پاک پاکه…

بعد از اون سری که کل کامپیوتر پرید و دود شد، گفتم به خودم این دفعه دیگه آنتی وییروس هم می خرم. دوباره چند وقتی گذشت. بالاخره اون هم انجام شد. خلاصه کم کم به صراط مستقیم نزدیک می شم…


9- گفت خیلی حس عجیبی یه که از یه کشور که وطنت نیس مهاجرت کنی یه کشور دیگه که اونم وطنت نیس. و منو دوبار بغل کرد. بار دومش حس کردم، انگار من تنها جای مادر، خانواده، وطن، همه آدم ها و خاطراتی ام که نیستن. یه جوری با بغض بود و درد. توی ماشین از خداحافظی دومش دلم گرفت.


10- از این یارو شخصیت اول سریال Mad Men  بدم می آد.


11- هم چنان خواب می بینم و حتی می پرم از خواب. اما خوشبختانه یادم نمی مونه، اگه این درد هم تموم بشه…


12- معلق م! اما ناراضی و ناراحت نیستم.



یه اشتباهی رو تصحیح کردم. 

رسیدم مطب دکتر، تو بگو مطب دندون‌پزشک… رفتم به خانومه گفتم که وقت داشتم. کارتمو دادم و کارامو کردم. سرمو برگردوندم دنبال صندلی خالی واسه نشستن که دیدمش… یه خانوم میان‌سال بود… پنجاه رو هنوز نداشت گمونم. نکته پاش بود… یکی از پاهاش، به نحو عجیبی چاق بود، از زانو به پایین… دو برابر رون‌هاش که اون‌ها هم چاق بودن، اما چاق معمولی…
قد متکا قدیمی‌ها… همونا که روکش مخمل داشت و روش یه لایه پارچه سفید… شلوار جین از زانو بریده شده بود و زیرش یه چیزی مثل ساپورت پیچیده بود. شلوار نمی‌تونس بپوشونتش… از همه بد تر پنجه پا بود… بزرگتر از هر کفشی بود… یه کفی رو با کش‌های پهن مثل یه دم‌پایی درست کرده بود، اما باز پا قلنبه، قلنبه بیرون زده بود.
همه چیز دیگه‌ش معمولی بود… منظورم اینه فقیر یا بی‌خانمان به نظر نمی‌اومد… یه زن میان‌سال معمولی با دوتا دست و یه پای معمولی، باس مریضی سختی باشه، درد هم داشت؟ حالا اومده بود یه دکتر دیگه… واسه بررسی یه جای دیگه… نگاهش کردم، یه بار. غمگین و خسته بود… یا به نظر من این طور می اومد. تنها اومده بود.
چرا یادم رفت؟ آدم‌های دیگه‌ای که درد دارن، شاید مریضن، یه مریضی مزمن، بد ریخت … اون وقت تنها توی مطب یه دکتر دیگه نشستن، لابد واسه یه مرض دیگه. چرا یادم رفت؟

Carnaval de Sines

César Vallejo