هیچ‌وقت باغ وحش رفتن جز انتخاب‌هام نیس. نه که تصمیمی گرفته باشم و خواسته باشم عملی‌ش کنم، اما از یه وقتی که نمی‌دونم کی بود، به نظرم ایجاد باغ وحش یکی از تفریحات وحشیانه مدرن شده آدم‌ها اومد. حالا هرچی هم که به حیوون‌ها برسن باز هم به نظرم دیدن یه حیوون توی یه فضای محدود شده‌تر از قلمروی طبیعی‌ش ظلم‌ه. یه بار با کمال میل و به اصرار خودم رفتم آکواریم که کوسه ببینم. بله. کوسه‌ها یکی از حیوون‌های مورد علاقه‌م هستن. حالا شده کابوس زندگی‌م، هر چند وقت یه بار خوابشونو می بینم و غصه می‌خورم

حالا چرا باغ وحش؟ یکی از خط‌های قطار شهری اینجا یه سرش می‌رسه به باغ وحش و من هر روز دست کم دوبار می‌بینم که شماره یازده می‌رسه به باغ وحش…!

نرید باغ وحش، بذارین درشون تخته شده. گناه دارن به خدا

***

مهم نیس که در طول هفته چی بپزم، قیمه، کوکو، ماهی یا شاید مخلوط سبزی‌جات با پلو یا پاستا؛ اما آخر هفته‌هایی که عیش‌م به راه باشه و بخوام حالی به خودم بدم بدون شک کته می‌ذارم و نیمرو. آدم‌های زیادی می‌شناسم که از تخم مرغ متنفرن، آدم‌های زیادی هم هستن که می‌دونن من عاشق برنجم و نیمرو.

***

شهر جدید، شهر بزرگ… عجیب و شاید هم توی اولین برخوردها ترسناک. آدم‌های مست شب‌های آخر هفته. بی‌خانمان‌های عجیب و غریب توی راه رفت صبح و توی راه برگشت عصر. و فراوون آدم‌های بداخلاق، بی‌حوصله و بی‌لبخند. به نظر می‌رسه این‌جا چمدون‌هامو بالاخره زمین گذاشتم. هنوز خیلی زوده، هنوز کسی رو نمی‌شناسم؛ هنوز شهر من نیس و من منتظرم که باشه.

***

ظاهرن اولین مونث ایرانی توی شرکتم. بچه‌ها می‌گن باس افتخار کنی، راستش افتخار هم می‌کنم. اما فارغ از افتخار، مثل یک گونه ناشناخته از یه سیاره ناشناخته‌ترم. آدم‌ها منو تحت نظر دارن و کمی که سر صحبت وا می‌شه سوال‌ها شروع می‌شه. از این که نماینده یه جامعه باشم خوشم نمی‌آد. همش هم ته حرفام اضافه می‌کنم که: «این نظر منه»! یا سعی می‌کنم نظرهای دیگه رو هم بگم. همیشه می‌گم که از کلیشه‌هایی که راجع به یه قوم می‌گن باس دوری کرد، یا این که نباید به راحتی چیزی رو به یه جامعه عمومیت داد. این‌ها عقیده‌های جدیدمه و بهشون معتقدم. اما حقیقت اینه که همیشه اولین گونه ناشناخته از یه سیاره دور خواهم بود که دیدن.

***

تهران. تهران تب‌دار، شهر عزیز… دومین باری‌یه که اومدم و دوستت نداشتم. اما شهر من، اگه یه چیزی رو با زمان یاد گرفته باشم اینه که نباید شک کنم به یه حس خوب، کار خوب یا یه چیز خوب به خاطر استفاده بدی که ازش شده. من منتظر می‌مونم که دوباره ببینمت و دوستت داشته باشم. گور بابای آدم‌های بد و اتفاق‌های بد کرده.



یکی گفته بود، یا جایی خونده بودم آدم سنش که بالاتر می ره زمان شتاب پیدا می‌کنه. به عینه می‌بینم که درسته

بچه که بودم، هیجده سالگی دیگه آخر « بزرگ» بودن بود. دیگه از دست خواب زوری بعد از ظهر خلاص می‌شدی و می‌تونستی با بقیه دختر بزرگا بشینی و پچ‌پچ کنی. می‌تونستی روسری بزرگ گل‌گلی سرت کنی و موهاتو فکل کنی بذاری بیرون. روسری بستنش هم آداب داشت: یه کلیپس می‌زدن زیر چونه و یه طرف روسری رو می‌نداختن روی شونه مخالف. البته که می‌افتاد، اما دوباره خیلی لوندانه می‌تونستی بندازیش روی شونه… حتی می‌تونستی موهای پاتو شیو کنی و جوراب پارازین بپوشی… آخ! «بزرگ» شدن! چه کیفی داشت!

بعد یهو همه چی افتاد رو دور تند. واسه همینه الان که داره می شه سه سال که فرنگم، هنوز فکر می‌کنم همین پارسال بود که اومدم و همون پارسال بود که با بچه ها خونه داشتیم. خونه گل‌ها هم فوق فوقش دوسال پیش بود… انگار که نه انگار طرفای سال 86 بوده

                                                             ***

کارمند شدم.

یادمه وقتی لیسانس تموم شد و داغ داغ بودیم، آزمون فلات قاره قبول شده بودیم و باس می‌رفتیم گزینش. می‌خواستم که فوق بخونم و خیال کار نداشتم. اما دست‌گرمی خوبی بود. دکتر نیک گفته بود: « چی بهتر از شرکت نفت؟! رسمی می شین و خلاص! دیگه شوهر کنین و به زندگی تون برسین، خدا هم نمی تونه تکونتون بده.»

اما کارمند شدن؟؟! به مامان گفتم: «چطور سی سال 8 صبح رفتی، 2 برگشتی؟ اون اولش نترسیدی که واسه سی سال داری قرارداد می‌بندی؟» (بس که ترس داشتم از تصمیم واسه یه عمر گرفتن. یکی از وحشت‌هام از ازدواج هم همین بود. تا آخر عمر آخه!؟) مامان خندید، یعنی یه لبخند زد.

نرفتم مصاحبه گزینش و به قول دکتر نیک لگد زدم به بختم. البته دلیلش فقط این نبود. خواهر بزرگه همون موقع‌ها کارمند شرکت خفن دولتی شده بود و گفته بود از سوالای مصاحبه گزینش، از آسانسور زنونه و مردونه، از تذکری که گرفته بود واسه پوشیدن مانتوی مشکی با دوخت رنگی… نه! این کاره نبودم!

گفتم می‌رم تو شرکت خصوصی. خرکاری داره، پول کم داره، اما دست کم کسی نمی آد بگه چرا فقط سیاه، خاکستری و قهوه‌یی، اونم  از نوع تیره‌ش نمی پوشی؟ تازه قرارداد سی ساله هم کسی با آدم نمی‌بنده

اما بالاخره منم کارمند شدم با یه قرارداد واسه 35 سال کار!

***

از درش که تو می‌رم و به آرم نارنجی و سیاهش که نیگا می‌کنم، هنوز باورم نمی‌شه که اینجام…!


این حالت رو دوس دارم که اینقدر از چیزی استفاده کنم تا خراب بشه… حس خوبی بهم می ده، مثلن شلواری که وسط روز کاری پاره بشه. نه فقط یه درز که وا بشه، بلکه یه جاش مثلن یه قسمت ازخود  پارچه در اثر استهلاک وا بره و بتونی ریش ریش شدنش رو ببینی.یا مثلن همین امروز که توی راه برگشت کفشم پکید.

هوای دیوانه و دل پذیر بهاری. ظهر چنان آفتاب و آسمون بی ابری بود که با خودم فکر کردم شاید بهتر بود صندل می پوشیدم و شب توی راه برگشت، بارون می بارید شر شر. یهو دیدم یه پام پر آب شد و در واقع یه جورایی داشتم کف زمین رو حس می کردم

حس خوب. کفشی که پوشیده بودمش، این قدر تا که خراب شد.

سرمای سرد و سیاه شروع شده، خوشبختانه برف هم باریده و برف قسمت خوب ماجراس و اگه فکر می کنی که من از غر زدن راجع به سرما دست برمی دارم، در اشتباهی.



و بیشتر از همه دلم برای گیاه گوشت خوار توی آشپزخونه می سوزه، تنها گیاهی که توی خونه داریم، بالای سطل غول آسای آشغال آشپزخونه س. از خونه یی که چارتا پسر توش زندگی می کردن، انتظار ارکیده دم پنجره و سطل آشغالی که هرشب خالی بشه که نباس داشت. اینه که این بچه _ کوچولو هم هست آخه_  تا اون سطل آشغال عظیم از زباله های بایو پر بشه، همیشه نونش پر از روغن چند تا پشه ریقو و لابد خوشمزه بود.



من که نمی دونستم چی یه؟ طول کشید تا کشف کردم که بله! اون حشره های کوچیک که به دام برگهای شیرین، اما چسبناکش می افتن؛ رو لای برگاش می چلونه و شیره شون رو می مکه… شد موجود مورد علاقه م. من گیاه دوس دارم  اما تو زندگی چمدونی شیش ماه این جا، شیش ماه اونجا انصاف نیس که یه موجود رو اسیر خودت کنی… گلای قبلی م اگرچه پیزوری بودن، اما جان من بودن، چی شدن الان؟ …بماند.



رفتم تحقیق کردم دیدم بله، می شه با داشتن اینا دیگه فس فس اسپری نزد و کل دنیا رو یه اپسیلون به مرگ نزدیک تر نکرد و گذاشت زندگی روال طبیعی ش رو طی کنه… اگرچه اصل شون مال جاهای گرم و مرطوبه، اما از اسپری فس فس که طبیعی ترن!



توی نحوه نگداریش نوشته که باید آب فراوون بهشون داد. لابد واسه همین، رندی یه نوشته دوپهلو کنارش گذاشته: Bitte gieß mich fleissig! Ich mags nass! ( لطفن به من آب بدهید، من خیس دوس دارم.)



البته من که این قدر سوادم نمی رسید که قسمت مثلن خنده دارش رو بگیرم، تا این که یه شب  که مهمونی تولد دوست دختر، یکی از پسرای خونه بود، دیدم جماعت مهمونا دارن می خوننش و کرکر می خندن. من اون یکی پهلوی داستان رو گرفتم.



خلاصه چون هنوز معلوم نشده که زمستونا پشه ها و مگس ها کجا می رن؟ این بچه ما از وقتی زمستونای سرد و سیاه شروع شده، هرچی هم که برگاشو چسبناک و شیرین می کنه، دریغ از یه بال مگس…!

هر شب که بهش آب می دم، تلاش ناکامش رو می بینم و یه کوچولو دلم می سوزه، اما بهش می گم:«هی نگران نباش، زمستون تموم می شه، طاقت بیار…» راستی راستی می گم. اما سگ مصب! زمستون تازه شروع شده…

اگه یه درصد بتونی حدس بزنی، چی می خواستم بنویسم، اما اینو جاش نوشتم!؟ خودم هم الان در عجبم که چطور شد!؟ چند روزه، شایده دو یا سه هفته س که همش دارم فکر می کنم به نوشتنش. اما نهایتن اینو جاش نوشتم.



اما هرچی باشه دل بستگی کوچیک جدیدمه…



نوشتن. نوشتن از من رفته… یه جور سکوتی دارم به همه گفتن هام غلبه می کنه… حتی وقتی با خودم قرار می ذارم که: اینو می رم، می نویسم… کمی بعد_ شاید حتی به اندازه زمان یه چای ریختن_ سکوت می آد عین پتو، عین لالایی، عین تکون نرم ننو، گفتن هامو خواب می کنه…این طوری می شه که این جا عین خونه یی می شه که صاحب ش رفته فرنگ… که البته بی راه هم نیس.

اومده بودم که طولانی بنوسم.

صدا، این روزها با «صدا» بیشتر از همیشه زندگی می کنم. شدم گوشی که حافظه نداره… خاطره ها از یادم می ره و زمان به چشمم نمی اد، مگه وقتی که مقیاسش به دوماه و شش ماه می رسه.


توی ماشین بودم، صدهاکیلومتر اومده راه بودیم، من بین خواب و بیداری چشم وا کردم و پشت یه چراغ قرمز، دست چپ جنگلی کوچیک بود و حس کردم: چه عجیب، من این جا بودم انگار… گیج بودم و خواب… راننده گفت: ها! بیداری؟ دیگه خیلی راهی نمونده بیست دقیقه دیگه رسیدیم، این جا شهر کوچیک قشنگی یه به اسم ارلانگن…”

هزار کیلومتر راه اومده بودیم و من توی خیابون پشت خونه یی که یکسال و نیم درش زندگی کرده بودم چشم وا کردم…. و اصلن قرار نبود که چنین باشه…


« نقشه های جهان به چه درد می خورند؟

نقشه های تو را دوست دارم که برای من می کشی» – شمس لنگرودی-

کتاب به من بده، چای، داستان، شعر، جاده و آدم ها و خنده بچه ها… من چنگ می زنم به زندگی. قول می دم.


پرسید فقط باید فکر کنی که پنج سال دیگه می خوای کجا باشی؟ و البته که این«کجا» فقط  یه مکان نیست. هر بار که به پنج سال دیگه فکر می کنم، یک تصویر ثابت توی ذهنم می آد.



زنی که ستایشش می کنم توی زندان به مرز چهل کیلو رسیده و من تموم دردم رو روی تخته با پیاز ها و گوجه فرنگی و سیب زمینی خورد می کنم… توی صدای قل قل ها و جلز و ولز ها، میون همه بخار ها و بوها، آشپزی درمانی می کنم… خدا می دونه که آشپزی و بافتن  چقدر توی این دوسال نجاتم داده…

1- ننه شیرگاهی معتقده که همه مریضی ها از نپوشوندن کمر ناشی می ش… همون چاییدن. نمی شه فهمید که این فکر، چقدر ناشی از مذهبی بودنشه؟ اما هر بار که حین نشستن، نصف کمرمون بین بلوز و شلوار پیدا می شد، همین رو می گفت. شاید هم من اشتباه می کنم، تصویر زن های شمالی رو لابد دیده اید که همیشه چادری به کمر دارن. بچه تر که بودم زن دهاتی چادر به سر نمی دیدی و چادر سر کردن لابد قرطی بازی جوون ترها بود، اصل هاش چادر رو می پیچیدن دور کمر.


چرا از این جا شروع کردم؟ می خواستم از مریضی بگم… بیماری جسمی.


2- میون صحبت با دوستی بودم، حرف از چی بود؟ از کلافه گی و بی امیدی اون دوست. میونش گفت:« نباید این ها رو به تو بگم، تو که توی غربتی…» من فکر کردم غربت؟ چرا من هیچ وقت تا به حال به این «غربت» معروف دچار نبوده م؟ مامان هم همیشه از این غربت من حرف می زنه، از خورد و خوراکم تا کارم همیشه ردی از این «غریب» بودن من هس. آخریش همین چند وقت پیش بود، سر همین دعواهای ریال و دلار، من شاکی و مستاصل بودم و مامان برگشت که: «نگران نباش، ما اینجا هفتاد، هشتاد میلیون نفریم، هرچی بشه باهمیم ، شما اونجا تنها توی غربتین!»


3- حقوق بازنشستگی بعد سی سال کار مامان کمتر از حقوق کاردانشجویی بیست ساعت در هفته منه. چند روزه که فکرش منو غمگین می کنه.


4- اون قدر به «غربت» خودم فکر کردم که یافتمش، نه اون غربت معروف فرنگ رفته ها، بلکه نوعی که واقعن اگر ایران بودم نداشتم. مریضی. برای من هیچی غریبانه تر از مریضی توی فرنگ نبوده تا حالا. از سرماخوردگی ساده تا بیماری های جسمی جدی تر… یه جور حس تنهایی گریه داری توی تب دار بودن، پاشدن و مثلن سوپ درست کردن هس که توی ایران نبود. نه فقط برای خودم، پارسال که دو تا از بچه ها توی بیمارستان بودن، این عجز و غریبی رو دیدم. 



مامان رفته دکتر واسه چشماش که چند روزی آب ریزش داشته… دکتر _خر_هم نه گذاشته و نه برداشته، گفته:«حاج خانوم، چیزی نیس، پیری یه!»

گرچه لبخند می زنه و از پشت مانیتور برام تعریف می کنه، اما چیزی در من تیر می کشه… مادرها که نباس پیر بشن.


پیش مادر که باشی، پیری شدنش رو اون قدر می بینی که لابد دیگه نمی بینی. تازه من اگه باشم، روزی سه وعده می زنیم به پرهم! دعوای حسابی…

دور که باشی، صلح و صفا حاکمه، اما تصویر توی ذهنت از مادر، زن خوش پوش حامله عقدکنون عمو مجیده، با پیرهن رنگ، رنگوی ابریشمی. پیرهنی با پلیسه های درشت که درست از زیر سینه ها شروع می شد.

 و اون وقت باس برای این مادر و به عنوان سوغاتی، توی این فروشگاه های خراب شده اینترنتی، دنبال دستگاه فشارسنج دیجیتال بگردی تاهر دقه فشارشو اندازه بگیره!


آخ که مادر ها نباید پیر بشن.  



چاقویی در پشت….
چاقویی در مشت…

گمونم الان همه خوابن… منم کم کم می رم بخوابم… امروز برف اومد… سوار دوچرخه بودم، برف می رفت تو چشام و همون جا آب می شد… فکر می کردم که این شهر کوچیک رو چقدر دوس دارم… فردا می رم به شهر دیگه ای که دوسش دارم، خیلی زیاد… با این که هیچ به اینجا شبیه نیس… صدبار بزرگتر و شلوع تر و متفاوت تره… اما دوس ش دارم. خیلی زیاد…


کلمه شهر توی آلمانی مونثه و فکر می کنم واقعن انتخاب درستی بوده… دلم برات تنگ می شه دختر…

حذف شد.