از ساعت 4:27 بیدارم. کابوسی دیدم. مردی با مته ایسناده بود پشتم، از همین مته هایی که آسفالت رو می تراشن… استخون دنبالچه، ته ته کمرمو سوراخ می کرد، همه تجهیزات رو داشت، عینک، گوشی و پوتین های گنده کار… روی پاشنه هام ایستاده بود… از درد کمر و پاشنه ها بیدار شدم. ساعت 4:27 دقیقه بود. پتو نم داشت از عرق و بوی تند عرق پخش بود… فقط تونستم، آب بخورم… آب، آب…
کریسمس بیشتر از همه مال بچه هاس… سال نو همه جا، بیشتر از همه مال بچه هاس… فروشگاه ها و خیابون ها پر از بچه هاس که ذوق دارن واسه کریسمس…
پارسال این موقع یه عالمه برف نشسته بود و کریسمس برفی بود. امسال هنوز برفی نباریده، پرفسور می گفت بچه کوچیکش آرزو کرده که برف بیاد تا بتونه با سورتمه ش بازی کنه… امیدوارم برف بیاد… کریسمس برفی آرزو می کنم برای بچه ها…
«بهتر از برگ درخت…»

گفتم نمی خواد بیاین فرودگاه… دفعه پیش هم گفته بودم، اما بچه ها اومدن… این دفعه دخترک گفت که می آد… گفتم، دیره خسته می شی… گفت اشکالی نداره، این جوری بیشتر می بینمت… مرسی دخترجان… مرسی که این قدر خوبین، همتون… خوشحالم.


به این عکس نگاه می کنم…

مادرش مرد، نذاشتن ببینتش… پدرش مرد، نذاشتن ببینتش…
***
خانوم همسایه طبقه پایینی خونه گلها که داستان ها از روابط ترسناک و عجیب غریبش می دونستیم و با همه اون ها من فکر می کردم که چقدر تنهاس، یه بار که تنها بودم و گل های حیاط رو آب می دادم و دیوار آجری رو هم، که تابستون بود و من فکر می کردم دیوار هم قد گل ها تشنه س و کلافه از گرما، اومد پایین… شروع کرد به حرف زدن و سیگار کشیدن… آخر همه حرف ها گفت: مادرم که مرد تنها شدم… گفت روجا پنجاه سالت هم که باشه مادرت که بره، کمرت می شکنه…

حذف شد.

my head is a animal.