باید بگم که خوش‌حالم. باید ثبت‌ش کنم. خوشحال از اتفاقی هنوز که هنوزه، بعد چند ماه، به یادش که می‌افتم و مرورش می‌کنم، درونم پر می‌شه از لبخند. توی فیلمه می‌گفت:« لبخند بزن. نه فقط با لب‌هات، بلکه حتی با جیگرت!».

گفتم باید جشن بگیرمش. به شیوه‌های مختلفی هنوز که هنوزه جشن می گیرمش. اما روش محبوب م این بود. عین فیلم‌ها: توی وان دراز کشیدم، شمع روشن کرده بودم و حتی شامپاین هم داشتم. شامپاین به همون خوبی بود که توی کتاب «دزیره» نوشته بود و من همیشه فکر می کردم اوه، چی باید باشه!!

دراز کشیده بودم و جیگرم حتی لبخند می زد.

همه چیز از نیاز شدید به حرف زدن  شروع شد. یه عالمه کلمه که ازم فوران می کرد. پر از حس های جورواجور منفی بودم :خشم، غم، درد… توان گفتنش رو نداشتم و البته جراتش رو هم… این شد که سکوت جایگزین شد. البته که به همین راحتی ها نبود. نمی دونم همه همین طورن یا نه ؟ حالا دقیق به خاطر نمی آرم… گمونم واکنش مغزم بود که خودم رو سپردم به فراموشی، به روزمره، به زندگی امروز. حالا هم به یاد نمی ارم. تلاشی نمی کنم که جزییات رو به خاطر بیارم، زخم رو شکافتن چه فایده…؟


می خوام از نتیجه بگم. حالا آدمی شدم که خودم هم حیرت می کنم… سکوت و گذر کردن. باید ربطی هم  به سن و سال هم داشته باشه. 
حالا مشهورم به آدمی که  غر نمی زنه… آیا من قبلن آدم غرغرویی بودم؟ نمی دونم. اما قطعن آدم نیمه پر لیوان نبودم. هنوز هم  نیمه خالی لیوان بیشتر فکرم رو مشغول می کنه، اما آدم های حتی غریبه از مثبت بودن من تعجب می کنن…  خالی ها معلومند و گفتنش دردی دوا نمی کنه. پر رو باید پررنگ کرد که جون بگیریم برای ادامه دادن. اگه قراره ادامه بدیم…

در تمام این روزها و ماه ها یک جمله در پس زمینه ذهنم تکرار می شد و می شه: « در شگفت می مانی از توانایی خویش…» من هر روز در شگفتم. 

بچه که بودیم، پدر گاهی با کیسه زباله، پنبه، سیم و کمی الکل بالن کوچیکی درست می کرد و میون شوق تعجب ما هوا می کرد. ستاره کوچیکی می شد و می رفت به آسمون، لابلای ستاره های واقعی گم می شد. روز بعد من توی راه مدرسه خام و سرخوش فکر می کردم بالن کوچیک لابد الان دریا ها رو رفته  و توی آسمون «خارج» واسه خودش می ره… حالا حس می کنم من همون بالن خیال کودکی م هستم و همچنان دارم می رم. من اما آدم خاک و زمین و دل بستگی م. سختی ش همینه… اما همچنان می رم. می خوام که می رم…
دنیا رو می بینی؟ حتی از پدر خاطره خوش به یادم اومد! همینه که می گم:«در شگفت می مانی از توانایی خویش»… 


گمونم دل تنگ شدم. یهو قلنبه قلنبه اشکام ریخت… شاید تقصیر داریوشه که می خونه.

 یا شایدم بقیه بچه ها که یکی یکی دارن می رن و زنگ می زنیم و خداحافظی می کنیم.


اگه می رفتم بلیطم دیروز بود. امروز ایران بودم، قرار بود نه از فرودگاه بلکه سر از راه آهن در بیارم. قرار بود به مامان نگم، در بزنم… قرار بود تولد تینا باشم و ندونه… قرار بود برم پیش بانو جانم، البته کاراشو نکرده بودم و فقط فکرشو کرده بودم.


می دونم دل تنگ شدم، فردا خوب می شم. به روم نیاری. فردا خوب م… تا فردا.  

سرمای سرد و سیاه شروع شده، خوشبختانه برف هم باریده و برف قسمت خوب ماجراس و اگه فکر می کنی که من از غر زدن راجع به سرما دست برمی دارم، در اشتباهی.



و بیشتر از همه دلم برای گیاه گوشت خوار توی آشپزخونه می سوزه، تنها گیاهی که توی خونه داریم، بالای سطل غول آسای آشغال آشپزخونه س. از خونه یی که چارتا پسر توش زندگی می کردن، انتظار ارکیده دم پنجره و سطل آشغالی که هرشب خالی بشه که نباس داشت. اینه که این بچه _ کوچولو هم هست آخه_  تا اون سطل آشغال عظیم از زباله های بایو پر بشه، همیشه نونش پر از روغن چند تا پشه ریقو و لابد خوشمزه بود.



من که نمی دونستم چی یه؟ طول کشید تا کشف کردم که بله! اون حشره های کوچیک که به دام برگهای شیرین، اما چسبناکش می افتن؛ رو لای برگاش می چلونه و شیره شون رو می مکه… شد موجود مورد علاقه م. من گیاه دوس دارم  اما تو زندگی چمدونی شیش ماه این جا، شیش ماه اونجا انصاف نیس که یه موجود رو اسیر خودت کنی… گلای قبلی م اگرچه پیزوری بودن، اما جان من بودن، چی شدن الان؟ …بماند.



رفتم تحقیق کردم دیدم بله، می شه با داشتن اینا دیگه فس فس اسپری نزد و کل دنیا رو یه اپسیلون به مرگ نزدیک تر نکرد و گذاشت زندگی روال طبیعی ش رو طی کنه… اگرچه اصل شون مال جاهای گرم و مرطوبه، اما از اسپری فس فس که طبیعی ترن!



توی نحوه نگداریش نوشته که باید آب فراوون بهشون داد. لابد واسه همین، رندی یه نوشته دوپهلو کنارش گذاشته: Bitte gieß mich fleissig! Ich mags nass! ( لطفن به من آب بدهید، من خیس دوس دارم.)



البته من که این قدر سوادم نمی رسید که قسمت مثلن خنده دارش رو بگیرم، تا این که یه شب  که مهمونی تولد دوست دختر، یکی از پسرای خونه بود، دیدم جماعت مهمونا دارن می خوننش و کرکر می خندن. من اون یکی پهلوی داستان رو گرفتم.



خلاصه چون هنوز معلوم نشده که زمستونا پشه ها و مگس ها کجا می رن؟ این بچه ما از وقتی زمستونای سرد و سیاه شروع شده، هرچی هم که برگاشو چسبناک و شیرین می کنه، دریغ از یه بال مگس…!

هر شب که بهش آب می دم، تلاش ناکامش رو می بینم و یه کوچولو دلم می سوزه، اما بهش می گم:«هی نگران نباش، زمستون تموم می شه، طاقت بیار…» راستی راستی می گم. اما سگ مصب! زمستون تازه شروع شده…

اگه یه درصد بتونی حدس بزنی، چی می خواستم بنویسم، اما اینو جاش نوشتم!؟ خودم هم الان در عجبم که چطور شد!؟ چند روزه، شایده دو یا سه هفته س که همش دارم فکر می کنم به نوشتنش. اما نهایتن اینو جاش نوشتم.



اما هرچی باشه دل بستگی کوچیک جدیدمه…



نوشتن. نوشتن از من رفته… یه جور سکوتی دارم به همه گفتن هام غلبه می کنه… حتی وقتی با خودم قرار می ذارم که: اینو می رم، می نویسم… کمی بعد_ شاید حتی به اندازه زمان یه چای ریختن_ سکوت می آد عین پتو، عین لالایی، عین تکون نرم ننو، گفتن هامو خواب می کنه…این طوری می شه که این جا عین خونه یی می شه که صاحب ش رفته فرنگ… که البته بی راه هم نیس.

اومده بودم که طولانی بنوسم.

صدا، این روزها با «صدا» بیشتر از همیشه زندگی می کنم. شدم گوشی که حافظه نداره… خاطره ها از یادم می ره و زمان به چشمم نمی اد، مگه وقتی که مقیاسش به دوماه و شش ماه می رسه.


توی ماشین بودم، صدهاکیلومتر اومده راه بودیم، من بین خواب و بیداری چشم وا کردم و پشت یه چراغ قرمز، دست چپ جنگلی کوچیک بود و حس کردم: چه عجیب، من این جا بودم انگار… گیج بودم و خواب… راننده گفت: ها! بیداری؟ دیگه خیلی راهی نمونده بیست دقیقه دیگه رسیدیم، این جا شهر کوچیک قشنگی یه به اسم ارلانگن…”

هزار کیلومتر راه اومده بودیم و من توی خیابون پشت خونه یی که یکسال و نیم درش زندگی کرده بودم چشم وا کردم…. و اصلن قرار نبود که چنین باشه…


« نقشه های جهان به چه درد می خورند؟

نقشه های تو را دوست دارم که برای من می کشی» – شمس لنگرودی-

کتاب به من بده، چای، داستان، شعر، جاده و آدم ها و خنده بچه ها… من چنگ می زنم به زندگی. قول می دم.


پرسید فقط باید فکر کنی که پنج سال دیگه می خوای کجا باشی؟ و البته که این«کجا» فقط  یه مکان نیست. هر بار که به پنج سال دیگه فکر می کنم، یک تصویر ثابت توی ذهنم می آد.



زنی که ستایشش می کنم توی زندان به مرز چهل کیلو رسیده و من تموم دردم رو روی تخته با پیاز ها و گوجه فرنگی و سیب زمینی خورد می کنم… توی صدای قل قل ها و جلز و ولز ها، میون همه بخار ها و بوها، آشپزی درمانی می کنم… خدا می دونه که آشپزی و بافتن  چقدر توی این دوسال نجاتم داده…


برام سواله که اگه امکان* مادر مجرد شدن (و بودن)، برای ما وجود داشت، چند نفر از آدمهایی که می شناسم از این امکان استفاده می کردن؟


یا حتی این هم نه، چند نفر از اطرافیانم، _در قالب خانواده_ مادر شدن رو کمتر به تاخیر می نداختن یا شک کمتری در انجامش داشتن، اگر کمی شرایط و قوانین در این زمینه بهتر می شد؟


اینکه شرایط موجود ما، مانع یه خواست طبیعی، غریزی، حیوانی، عده یی ( زیادی؟) می شه، غم ناکه… من اسمش رو می ذارم یه جور اخته کردن مدرن آدم ها… 



*منظورم از امکان، نه تنهاشرایط قانونی، بلکه شرایط اقتصادی و فرهنگی شه…





1- ننه شیرگاهی معتقده که همه مریضی ها از نپوشوندن کمر ناشی می ش… همون چاییدن. نمی شه فهمید که این فکر، چقدر ناشی از مذهبی بودنشه؟ اما هر بار که حین نشستن، نصف کمرمون بین بلوز و شلوار پیدا می شد، همین رو می گفت. شاید هم من اشتباه می کنم، تصویر زن های شمالی رو لابد دیده اید که همیشه چادری به کمر دارن. بچه تر که بودم زن دهاتی چادر به سر نمی دیدی و چادر سر کردن لابد قرطی بازی جوون ترها بود، اصل هاش چادر رو می پیچیدن دور کمر.


چرا از این جا شروع کردم؟ می خواستم از مریضی بگم… بیماری جسمی.


2- میون صحبت با دوستی بودم، حرف از چی بود؟ از کلافه گی و بی امیدی اون دوست. میونش گفت:« نباید این ها رو به تو بگم، تو که توی غربتی…» من فکر کردم غربت؟ چرا من هیچ وقت تا به حال به این «غربت» معروف دچار نبوده م؟ مامان هم همیشه از این غربت من حرف می زنه، از خورد و خوراکم تا کارم همیشه ردی از این «غریب» بودن من هس. آخریش همین چند وقت پیش بود، سر همین دعواهای ریال و دلار، من شاکی و مستاصل بودم و مامان برگشت که: «نگران نباش، ما اینجا هفتاد، هشتاد میلیون نفریم، هرچی بشه باهمیم ، شما اونجا تنها توی غربتین!»


3- حقوق بازنشستگی بعد سی سال کار مامان کمتر از حقوق کاردانشجویی بیست ساعت در هفته منه. چند روزه که فکرش منو غمگین می کنه.


4- اون قدر به «غربت» خودم فکر کردم که یافتمش، نه اون غربت معروف فرنگ رفته ها، بلکه نوعی که واقعن اگر ایران بودم نداشتم. مریضی. برای من هیچی غریبانه تر از مریضی توی فرنگ نبوده تا حالا. از سرماخوردگی ساده تا بیماری های جسمی جدی تر… یه جور حس تنهایی گریه داری توی تب دار بودن، پاشدن و مثلن سوپ درست کردن هس که توی ایران نبود. نه فقط برای خودم، پارسال که دو تا از بچه ها توی بیمارستان بودن، این عجز و غریبی رو دیدم. 


اینها که می نویسم، نوشته هایی پراکنده ن و نه بی ربط به هم….

          تختی رو از نوجوانی دوس دارم، کتاب پاره پوره یی بود توی خونه، شامل قضیه زلزله بویین زهرا تا تیتر روزنامه یی که بعد مرگش منتشر شد با این عنوان که: «تختی خودکشی شد!» تا شعری که از زبان او برای بابک فرزندش گفته بودن… همه تصویرساز انسان قهرمان در ذهنم شد، قهرمانی نه چندان دور، که نباید تاریخ رو برای پیدا کردنش شخم زد.

و بابک یکی از قشنگ ترین اسم ها بود. بعد هم که پسرش- کم صدا – نویسنده بود و کتابی داشت و داره به عنوان: می خواستم خود کشی کنم… و زن بابک که روانی پور بود که بنا به گفته یی خیلی بزرگتر از همسر… ادامه همه این دوست داشتن ها، ته زمینه یی ازعلاقه نوجوونانه من به این مرد- قهرمان ذهنم داشت. و بعد که دیدم اسم پسر بابک، غلامرضا س و فکر کردم که چه اسم قشنگی و هیچ فکر نکردم که: آخه غلامرضا آخه؟ هنوز هم برام تختی نمونه خوب و خوشایند و دوست داشتنی قهرمان ه…

          گفتن که نیچه معتقد بوده که هرچه از نقطه نظر های بیشتر و متفاوت به یک موضوع نگاه کنیم، شناختمون از اون مساله بیشتره و من فکر می کنم که گاهی ما به کمبود نقطه نظر مختلف دچاریم…. البته این موضوع تازه یی نیس و خیلی حرف زده شده راجع بهش… اما من چند وقتی یه که دارم شخصن تجربه ش می کنم. محورهای مختصات متفاوت، عدد های مختلفی نشون می دن که همه هم درست هست وهم نیست…

          کتابی می خونم به نام شاهدبازی در ادبیات ایران…معشوق مرد در ادبیات چیزی نبود که ندونم، مشکلی هم باهاش ندارم… اما دو تا سوال دارم، یا بهتر بگم دوتا نکته که یا درکش نمی کنم یا برام اصلن پذیرفته نیس: دچار تناقض شدم که حین خوندن شعری عاشقانه و به عنوان یه زن، حالا که می دونم – با احتمال می دم- مثلن سعدی، یا حافظ  در وصف معشوق مرد گفته، خیلی برام جا افتاده نیس… حس می کنم به عنوان کسی که در دوره یی متفاوت هستم، احتیاج دارم که وصف عشق و معشوق از جنس دوره خودم باشه از جنس عشق مرد- زن نه مرد- مرد. انگار متعلق به من نیستن دیگه…  نکته دوم این که خیلی از این معشوق ها نوجوون و در واقع بچه بودن و در خیلی از موارد، رابطه جسمانی هم وجود داشته… رابطه جسمانی با یه بچه؟؟!!! حتی اگه که عاشق باشی و رسم دوران باشه و گیرم که حکیم و ادیب هم باشی، غیر قابل قبوله. خلاصه این روزها بهش فکر می کنم و بد ادبیات عاشقانه کلاسیک رو از چشمم انداخته….

          توی این بازار داغ و شلوغ خبرها در دنیای اطلاعات امروز، که بدبختانه عمر و اثر هر خبری تا حد وحشتناک و به زعم من ترسناکی کم می کنه، چند روز پیش عکسی دیدم منسوب به ابوالفضل پورعرب که به گفته خبر، سرطان داره…این که او هیچ وقت حتی در دوران نوجوونی هم برای من نماد ستاره خوش قیافه سینما رو نداشته و من فیلم هاشو دوس نداشتم(جز فیلم نرگس)  بماند، اما چهره نحیف توی عکس، کسی رو نشون می داد که نه تنها هیچ ردی از مرد خوش تیپ زمان نه چندان دور رو نداشت، بلکه تصویری از یه انسان نحیف که مرگ با تمام هیکل خودشو انداخته روش بود… مثل تبلیغات زیر پوستی بعضی از این برندها، اون چشم های به گودرفته و صورت مرگبار چند روزی یه که با منه….

این ادم بخشی از سینما و هنر ما هس و بوده نه تنها این آدم، خیلی از آدم های دیگه، حقشون هیاهوی چند روزه توی اینترنت و پس مرگشون نیس…

خلاصه من پیش خودم فکر می کنم: آقای پورعرب، من روجا، نه تنها فیلم نرگس رو دوس داشتم، که عاشق نقش شما توی فیلم بودم. 

امشب دوباره می بینمش…. 


مامان رفته دکتر واسه چشماش که چند روزی آب ریزش داشته… دکتر _خر_هم نه گذاشته و نه برداشته، گفته:«حاج خانوم، چیزی نیس، پیری یه!»

گرچه لبخند می زنه و از پشت مانیتور برام تعریف می کنه، اما چیزی در من تیر می کشه… مادرها که نباس پیر بشن.


پیش مادر که باشی، پیری شدنش رو اون قدر می بینی که لابد دیگه نمی بینی. تازه من اگه باشم، روزی سه وعده می زنیم به پرهم! دعوای حسابی…

دور که باشی، صلح و صفا حاکمه، اما تصویر توی ذهنت از مادر، زن خوش پوش حامله عقدکنون عمو مجیده، با پیرهن رنگ، رنگوی ابریشمی. پیرهنی با پلیسه های درشت که درست از زیر سینه ها شروع می شد.

 و اون وقت باس برای این مادر و به عنوان سوغاتی، توی این فروشگاه های خراب شده اینترنتی، دنبال دستگاه فشارسنج دیجیتال بگردی تاهر دقه فشارشو اندازه بگیره!


آخ که مادر ها نباید پیر بشن.  



اینایی که تاریخ چند هزار ساله مردسالاری رو می ذارن کنار سابقه حداکثر چند صدساله جنبش برابر خواهی زنها و خیلی هم حق به جانب، آمار بهترین ها و بیشترین ها رو می کنن، با یه علامت سوال؟ که حالا چی داری بگی؟


یه طوری می گن: فلانی فمینیست ه! و یه پوزخندی هم تهش می زنن، که انگار فتح الفتوح کردن. فمینیست شده فحش مودبانه و جک نقل مجلس جماعت جوون و تحصیل کرده امروز.


اونم  توی جامعه یی  مثل جامعه ما، که کور باید بود و ندید.

آقا برو کنار بذا باد بیاد…