نوشته شده در 28 دی‌ماه 1390

 آدم‌ها باس یه کارایی رو همچین سر صبر انجام بدن، بی این که به چیزی فکر کنن، یا عجله‌ای داشته باشن… آروم و بدون فکر. نگاشون که کنی، فکر کنی دارن مهم‌ترین کار دنیا رو می‌کنن، یا مساله خفن حل می‌کنن، در حالی که «هیچ» تنها چیزی‌یه که تو فکرشن… این یه جور استراحت مغزه، می‌دونی: فکردرد، درد این روزهای ماس…



نوشته شده در 26 دی‌ماه 1390


اسمش حوریه بود، اگرچه ما همیشه به فامیل شوهرش صداش می‌کردیم: «خانوم ش». همسایه بودیم. گاهی از پنجره آشپزخونه صداشون که توی حیاط با گل و گیاه و مرغ و اردک‌ها مشغول بودن، می‌اومد… با دختراشون دوست بودیم… چهارتا دختر داشت. دختر بزرگه مهندسی برق می‌خوند، بت من بود وقتی دبیرستانی بودم. دختری که مهندسی بخونه، اونم برق!

همسایه بودیم، نه بیشتر. اما همیشه یه موج آرامش از خونه‌شون می‌اومد.

خواهر اولی یک بار گفت: «می‌دونستی اسم خانوم ش، حوریه‌س؟… الان آقای ش صداش کرد: «حوری… حوری جانم!» پشت بندش گفت: «حوری یعنی فرشته، فکر کن صداش می‌کنه فرشته جانم!»

***

شنیدم که سرطان گرفته. بهار که رفته بودم، مامان گفت: «بریم یه سر بزنیم. خواهرت نمی‌آد. می‌گه دلشو ندارم توی این حال ببینمش.» رفتیم. مریض بود و نزار، خونه بوی بیمارستان و مریضی می‌داد. از موهای مجعد فراوونش دیگه خبری نبود و روسری رو تا ابروها کشیده بود جلو… مادر پیرش هم بود. بعد هم دختر بزرگه اومد. آقای ش هم بود. مهربون، اما خسته… پذیرایی می‌کرد و سیب پوست می‌گرفت برای حوری جان‌ش

گفتن خیلی خوشجال شدن از دیدنم، حتی تا دم در اومدن؛ گفتن به من افتخار می‌کنن… من به دختر بزرگه گفتم که بت من بوده. خندید. خانوم ش هم لبخند زد.

***

امشب برادر گفت: خانوم ش مرد.



خب من متعلق به اون دسته از زن‌هایی هستم که از خرید خوششون نمی‌آد. عمرن جزو تفریحاتم باشه که مثلن برم بازار و واسه خوذم بگردم. مرض مزمن می‌گیرم اگه قرار بشه برم دنبال یه چیز خاص، یه لباس مثلن. بهترین حالت اینه که واسه خودم هوس کنم، اونم سالی یه بار، که برم یه سری بزنم ببینم چه خبره!


قدیما واسه مانتو، پاتوقم فیروز فرزانه میدون فاطمی بود، الحق هم مانتوهای خوبی ازش خریدم. هنوز مانتو سبزه رو دارم و وقت اومد و رفت می‌پوشم. این دفعه یکی– خواهر اولی بود گمونم- گفت: «این مانتوهه رو پاره کنیم، بلکه ولش کنه.» چه کاری‌یه خب؟ هنوز نه فقط سالم، بلکه قشنگه. لابد خودشون هم موافق بودن که پاره‌ش نکردن.

 راه دورم واسه کفش و مانتو میدون ولی‌عصر تا فاطمی بود. عمرن رفته باشم هیچ‌کدوم از فروشگاه‌های ونک به بالا. نه که همش از تنبلی باشه، نه! دوس نداشتم. چی بود این پاساژ معروفه میدون تجریش که من هیچ وقت نرفتم؟ یا مرکز خریدای شهرک غرب. بچه‌ها باور نمی‌کردن. یه وقتایی دخترا شاکی می‌شدن، خواهر دومی بیشتر از من تهران و فروشگاه‌هاش رو می‌شناخت.

عمومن هر خریدی هم که کردم این طور بوده که یه چیزی چشم رو گرفته و آنی خریدمش. یا این که رفیقی (نگاری؟ مسطور؟) به زور منو برده خرید. فروشگاه‌های بزرگ عین کابوس می‌مونه برام. انبوه اجناس و طبقات و پله‌های برقی که به یه طبقه دیگه پر از جنس وصلن…

حالا توی یه شهر بزرگ، همه فروشگاه‌ها غول‌آسا و ترسناکن.

البته باس اضافه کنم سه نوع خرید مستثنی‌س. خرید کتاب، خرید روزانه از سوپرمارکت و بازارهای روز و محلی، جانم در می‌ره که توشون تا می‌تونم عمرم رو بگذرونم و اگه شد خریدی هم بکنم. 



از گذشته. دقیقن بعد از سفر دوسال پیشم به تهران و در تاریخ 25 دی 1390 نوشتمش.

« به بچه‌ها گفتم؛ به همه، باس فریاد می‌زدم، چن تایی هم داد کشیدم. هیچ وقت این قدر توی زندگی توی سطح نبودم… همه چی دورم به شکل بدی هزل و سطحی بود… خودمو باس می‌کشیدم بیرون. دلم می‌خواس به دختر بگم آهای تو، بکش بیرون… از این آدم‌ها بکش بیرون… اما نمی‌شناختمش، اگرچه عجول بود برای شناختنم- خنده‌م گرفت از کنجکاوی همراه با فضولی‌ش-. کمی بعدتر فهمیدم که دنیاهامون خیلی دوره و من الان نمی تونم چیزی بگم. گاهی آدم‌ها باس خودشون تجربه کنن. درسی بود برای من.

کمی بعد خبر شنیدم از یکی دیگه… شوهر داشت. از این تیپ‌هایی که توی این فازها نبود. خنده‌م گرفت، زنگ زدم به یکی دیگه که دوست‌تر بودیم و چند شب پیش از این، حرف‌هایی زده بودم که تمام شب نخوابید و بالا آورد… گفتم: بوی گند می‌دیم، همه‌چی‌مون قاطی شده و بوی گند می‌دیم… گفتم یادمون باشه و یاد هم بندازیم، وقتی یادمون رفت.

همه چی خنده دار بود و میل به استفراغ در من بود و دهنم ترش ترش شده بود. یادمه به کسی اعتراض کردم که دوست ندارم، آدم ها توی خونه بی‌لباس راه برن. چه برسه که تنها پوشش شون گاندم باشه و به آدمه بر خورده بود. خیلی زیاد، اما حرف از سلیقه‌م بود و هیچ توضیح فلسفی نمی‌خواستم. مثل آبگوشت که دوست ندارم، دوس ندارم آقا… همین! حالا تو هی از خواص ش بگو و دلیل بیار. آخرش شد که تفاهم نداشتن می تونه مسائل کوچیکی رو شامل شه… کجا بودم؟ اره آدم ها کنارم همه داشتن بی‌لباس و با یه گاندم راه می رفتن

بعد یکی، غریبه… توی مستی‌ش دستم رو نوازش می کرد… وسط یه جمع که غریبه‌ترین بودم. گمانش من مست بودم؛ که نبودم. اصلن چیزی نخورده بودم که بخوام مست باشم. چندشم نشد، دلم سوخت، دلم از تنهایی آدم ها سوخت و به کسی گفتم… گفتم چرا آدم‌ها این قدر تنهان و این تنهایی این قدر رقت‌آوره؟ آدمه جواب نداد و بعدتر سراغ تنم رو گرفت و دلم دوباره سوخت

گفت گور باباش، با یکی برو، با هرکی و بخواب. به همین راحتی؟! این روش درمانی دو سه نفر بود که می‌شناختم اما هنوز نه برای من. شاید آدم وقتی که گر گرفته و میل تن آتیشش می زنه، بره دنبال همین هرکی! اما برای گور بابای کسی گفتن؟ نه… هنوز نه.

دوست، که توی کافه دیدمش و هیجان زده بودم از دیدنش گفت: همه مال جامعه مونه. تازه من چیزی نگفته بودم. فقط خبر طلاق یکی رو داده بودم و دل سردی سوزاننده دیگری… به خیابون نگاه می‌کرد و گفت: همه مریضیم.

توی خیابون گفتم باورم نمی شه یه بار دیگه، دوتایی داریم تو خیابونای تهران قدم می زنیم. تو متنفری از این شهر و من عاشقشم. خندید، نه! پوزخند زد. اتفاق خوب بودی، میون هجوم اون همه خبرهای بد و آدم های بدون لباس.»

هیچ‌وقت باغ وحش رفتن جز انتخاب‌هام نیس. نه که تصمیمی گرفته باشم و خواسته باشم عملی‌ش کنم، اما از یه وقتی که نمی‌دونم کی بود، به نظرم ایجاد باغ وحش یکی از تفریحات وحشیانه مدرن شده آدم‌ها اومد. حالا هرچی هم که به حیوون‌ها برسن باز هم به نظرم دیدن یه حیوون توی یه فضای محدود شده‌تر از قلمروی طبیعی‌ش ظلم‌ه. یه بار با کمال میل و به اصرار خودم رفتم آکواریم که کوسه ببینم. بله. کوسه‌ها یکی از حیوون‌های مورد علاقه‌م هستن. حالا شده کابوس زندگی‌م، هر چند وقت یه بار خوابشونو می بینم و غصه می‌خورم

حالا چرا باغ وحش؟ یکی از خط‌های قطار شهری اینجا یه سرش می‌رسه به باغ وحش و من هر روز دست کم دوبار می‌بینم که شماره یازده می‌رسه به باغ وحش…!

نرید باغ وحش، بذارین درشون تخته شده. گناه دارن به خدا

***

مهم نیس که در طول هفته چی بپزم، قیمه، کوکو، ماهی یا شاید مخلوط سبزی‌جات با پلو یا پاستا؛ اما آخر هفته‌هایی که عیش‌م به راه باشه و بخوام حالی به خودم بدم بدون شک کته می‌ذارم و نیمرو. آدم‌های زیادی می‌شناسم که از تخم مرغ متنفرن، آدم‌های زیادی هم هستن که می‌دونن من عاشق برنجم و نیمرو.

***

شهر جدید، شهر بزرگ… عجیب و شاید هم توی اولین برخوردها ترسناک. آدم‌های مست شب‌های آخر هفته. بی‌خانمان‌های عجیب و غریب توی راه رفت صبح و توی راه برگشت عصر. و فراوون آدم‌های بداخلاق، بی‌حوصله و بی‌لبخند. به نظر می‌رسه این‌جا چمدون‌هامو بالاخره زمین گذاشتم. هنوز خیلی زوده، هنوز کسی رو نمی‌شناسم؛ هنوز شهر من نیس و من منتظرم که باشه.

***

ظاهرن اولین مونث ایرانی توی شرکتم. بچه‌ها می‌گن باس افتخار کنی، راستش افتخار هم می‌کنم. اما فارغ از افتخار، مثل یک گونه ناشناخته از یه سیاره ناشناخته‌ترم. آدم‌ها منو تحت نظر دارن و کمی که سر صحبت وا می‌شه سوال‌ها شروع می‌شه. از این که نماینده یه جامعه باشم خوشم نمی‌آد. همش هم ته حرفام اضافه می‌کنم که: «این نظر منه»! یا سعی می‌کنم نظرهای دیگه رو هم بگم. همیشه می‌گم که از کلیشه‌هایی که راجع به یه قوم می‌گن باس دوری کرد، یا این که نباید به راحتی چیزی رو به یه جامعه عمومیت داد. این‌ها عقیده‌های جدیدمه و بهشون معتقدم. اما حقیقت اینه که همیشه اولین گونه ناشناخته از یه سیاره دور خواهم بود که دیدن.

***

تهران. تهران تب‌دار، شهر عزیز… دومین باری‌یه که اومدم و دوستت نداشتم. اما شهر من، اگه یه چیزی رو با زمان یاد گرفته باشم اینه که نباید شک کنم به یه حس خوب، کار خوب یا یه چیز خوب به خاطر استفاده بدی که ازش شده. من منتظر می‌مونم که دوباره ببینمت و دوستت داشته باشم. گور بابای آدم‌های بد و اتفاق‌های بد کرده.



یکی گفته بود، یا جایی خونده بودم آدم سنش که بالاتر می ره زمان شتاب پیدا می‌کنه. به عینه می‌بینم که درسته

بچه که بودم، هیجده سالگی دیگه آخر « بزرگ» بودن بود. دیگه از دست خواب زوری بعد از ظهر خلاص می‌شدی و می‌تونستی با بقیه دختر بزرگا بشینی و پچ‌پچ کنی. می‌تونستی روسری بزرگ گل‌گلی سرت کنی و موهاتو فکل کنی بذاری بیرون. روسری بستنش هم آداب داشت: یه کلیپس می‌زدن زیر چونه و یه طرف روسری رو می‌نداختن روی شونه مخالف. البته که می‌افتاد، اما دوباره خیلی لوندانه می‌تونستی بندازیش روی شونه… حتی می‌تونستی موهای پاتو شیو کنی و جوراب پارازین بپوشی… آخ! «بزرگ» شدن! چه کیفی داشت!

بعد یهو همه چی افتاد رو دور تند. واسه همینه الان که داره می شه سه سال که فرنگم، هنوز فکر می‌کنم همین پارسال بود که اومدم و همون پارسال بود که با بچه ها خونه داشتیم. خونه گل‌ها هم فوق فوقش دوسال پیش بود… انگار که نه انگار طرفای سال 86 بوده

                                                             ***

کارمند شدم.

یادمه وقتی لیسانس تموم شد و داغ داغ بودیم، آزمون فلات قاره قبول شده بودیم و باس می‌رفتیم گزینش. می‌خواستم که فوق بخونم و خیال کار نداشتم. اما دست‌گرمی خوبی بود. دکتر نیک گفته بود: « چی بهتر از شرکت نفت؟! رسمی می شین و خلاص! دیگه شوهر کنین و به زندگی تون برسین، خدا هم نمی تونه تکونتون بده.»

اما کارمند شدن؟؟! به مامان گفتم: «چطور سی سال 8 صبح رفتی، 2 برگشتی؟ اون اولش نترسیدی که واسه سی سال داری قرارداد می‌بندی؟» (بس که ترس داشتم از تصمیم واسه یه عمر گرفتن. یکی از وحشت‌هام از ازدواج هم همین بود. تا آخر عمر آخه!؟) مامان خندید، یعنی یه لبخند زد.

نرفتم مصاحبه گزینش و به قول دکتر نیک لگد زدم به بختم. البته دلیلش فقط این نبود. خواهر بزرگه همون موقع‌ها کارمند شرکت خفن دولتی شده بود و گفته بود از سوالای مصاحبه گزینش، از آسانسور زنونه و مردونه، از تذکری که گرفته بود واسه پوشیدن مانتوی مشکی با دوخت رنگی… نه! این کاره نبودم!

گفتم می‌رم تو شرکت خصوصی. خرکاری داره، پول کم داره، اما دست کم کسی نمی آد بگه چرا فقط سیاه، خاکستری و قهوه‌یی، اونم  از نوع تیره‌ش نمی پوشی؟ تازه قرارداد سی ساله هم کسی با آدم نمی‌بنده

اما بالاخره منم کارمند شدم با یه قرارداد واسه 35 سال کار!

***

از درش که تو می‌رم و به آرم نارنجی و سیاهش که نیگا می‌کنم، هنوز باورم نمی‌شه که اینجام…!

دیروز و امروز هوا رو باس می دیدی… توی سایه سی درجه بود. تا این جاش خوبه، اما نه وقتی که رطوبت هفتاد درصد باشه… هر بار که از خونه می ری بیرون، انگاری یکی با وزن صد کیلو می شینه روی سبنه ت

این جا از سر خیابون که می رسه به سلف دانشگاه و تهش که نزدیک مرکز شهره… -چنین شهر فسقلی داریم!- خوابگاه های دانشجویی یه. الحق و والانصاف که قشنگ ترین « کوی» رو من این جا دیدم. مبنای مقایسه م فقط با ایران نیس… خیلی با صفاس. از اتاقاش و بالکن هاش گرفته، تا فواره و ها پیچک های به دیوارش… کمتر از یه سال، سه بار اسباب بکشی واسه خودت صاحب نظری می شی که منم.

اینه که شب یه روز سی و سه درجه، گیرم که وسط هفته باشه، جماعت دانشجو تا دو صبح بیرون توی خیابون دم اتاقشون گله گله نشستن و هیاهو می کنن.

من؟ من تلاش می کردم بخوابم… حلزونی هستم در آستانه دفاع و در حال پایان نامه نویسی… که بماند.

امروز هم قرار بود که هوا همین طور بمونه. اما عصری، ظرف ده دقیقه هوایی شد دیدنی! بارونی که توی هیچ فیلمی ندیده بودم و بعد تگرگ. دونه های درشتش قد یه حبه قند بودن. عین یه بچه بالا و پایین می پریدم و دونه های تگرگ رو به همکارام نشون می دادم. عالی .عالی

بارون همین طور می بارید تا ده که بر می گشتم. سرد نبود، با همون لباس مناسب روز توی سایه 30 درجه، بر می گشتم و عجله یی هم نداشتم… وسط راه حتی صندل ها رو هم در اوردم. سر خوش.

پس زمینه این سرخوشی: شده شرمنده خودت باشی؟ بی پیر هیچ چاره یی نداره. شرمندگی شو می گم. الان واسه خاطر یه کاری شرمنده خودمم. کاری که در طول زمان ممکنه هیچ اهمیتی نداشته باشه. اما الان، این روز ها ولم نمی کنه… کلافه م کرده!

امروز حسابی گریه کردم… بیشتر از غم، نه شادی.



این حالت رو دوس دارم که اینقدر از چیزی استفاده کنم تا خراب بشه… حس خوبی بهم می ده، مثلن شلواری که وسط روز کاری پاره بشه. نه فقط یه درز که وا بشه، بلکه یه جاش مثلن یه قسمت ازخود  پارچه در اثر استهلاک وا بره و بتونی ریش ریش شدنش رو ببینی.یا مثلن همین امروز که توی راه برگشت کفشم پکید.

هوای دیوانه و دل پذیر بهاری. ظهر چنان آفتاب و آسمون بی ابری بود که با خودم فکر کردم شاید بهتر بود صندل می پوشیدم و شب توی راه برگشت، بارون می بارید شر شر. یهو دیدم یه پام پر آب شد و در واقع یه جورایی داشتم کف زمین رو حس می کردم

حس خوب. کفشی که پوشیده بودمش، این قدر تا که خراب شد.

برای تولدم، خودم رو به نون سیاه و زیتون، شراب سفید و دو کتاب مهمون کردم. ترجمه فارسی   
 « What I talk when I talk about running » رو خونده بودم. شکی نیس که خوب بود. اما انگلیسی اثر یه چیز دیگه س. همون دو صفحه اول یه جا از قول یه دونده ماراتن می گه:

“Pain is inevitable. Suffering is optional”


می خوام اینو یاد بگیرم. زندگی کردن رو باهاش یاد بگیرم. مثل جمله «این نیز بگذرد.» که تابلوشو زده بودیم جلوی در. همه می دیدنش اما خودم مدتها طول کشید یا یاد بگیرمش


دومی یه کتاب دیگه س مال پل استر، من خیلی خاطرخواه استر نیستم اما این چشمم رو گرفت. در آستانه 64 سالگی از خودش می گه. والبته یه عکس پرتره تاثیر گذار هم روی جلدش داره. خب منم به شیوه خودم ظاهربینم. همون عکس و نیگا ه خیره ش، کافی بود که مشتاق شم واسه خوندن کتاب.


پسرها هم قراره برن سینما و منو هم مهمون کنن، یه فیلم بزن بزن، بکش بکش رو بشینم باهاشون تماشا کنم. اونم سه بعدی.

خلاصه توی یه روز دو سوم ابری، یه کم آفتابی بهار، توی اتاق خوابگاه خیابون فرانکن گوت، زمانی که لاله های قرمز جلوی در باز شدن و حلزون های عزیز دوس داشتی توی خیابون ولو شدن از خوشی بارون های بهاری و هیچ حواسشون نیس که یه درمیون زیر دست و پا و دوچرخه له می شن، سی و دو ساله شدم.