نوشته شده در 1بهمن ماه 1390:
پسر رو به آسمون گرفته داد میزد:
« وارش دارنی یا ورف؟ من ته بلاره! تو هم بزن!»
(بارون داری یا برف؟ ببار! دورت بگردم! تو هم بزن *)
بالاخره آسمون تصمیمش رو گرفت. حالا داره ریز ریز و آروم آروم برف میباره… به بهانه گذاشتن آشغالا رفتم زیر برف…
تینار(تنها) رو دیدم. عجب فیلمی! گمونم بتونم بارها ببینمش، بخندم و گریه کنم… واسه زندگی وحشی و سخت پسرک. پسرک که تا به حال شهر رو ندیده و از شهر فقط چراغ های سوسو زن شبهاشو دیده… چه فیلمی! دست مریزاد آقای سازنده و پردازنده…!
با خودم میگم چی فکر کردم که خواستم جامو عوض کنم؟ چیزی توی دلم این تنهایی و سکوت رو میخواد. قرار بود چه چیزی بنویسم که توی خونه قبلی نمیشد؟ نه.
من همینم و گمونم هرچه اینجا مینویسم، اونجا قابل نوشتن بود و هس… اما میون این همه ابزار واسه گفتن و بیان کردن خودت، خواستم یه جا، یه مدت دور باشم… قرار نیس اتفاق خاصی بیفته و از این به بعد شروع کنم مثلن به تن نویسی! یا هر چیز دیگه… واسه نوشتن یا ننوشتن اینا، مرزی هس تو خود هر آدم، که با تغییر جا عوض نمیشه گمونم.
فقط خواستم برم… من آدم یه جا موندن نبودم تا حالا. همیشه بعد مدتی دچار یکنواختی میشم و باس یه تغییری بدم. این دفعه این طور لابد.
* توی زبان مازندرانی، برای باریدن فعل «زدن»به کار میره. این جا خیلی خوب این دوتا معنی رو توی یک کلمه که می تونه هر دوتا مفهوم رو برسونه، آورده: تو هم بزن، ببار!
نوشته شده در 1بهمن ماه 1390:
دیروز توی دانشگاه، وسط خلاصه کردن مقاله، یهو کلمات هجوم آوردن. میل به حرف زدن، تبدیل شد به نوشتن چرا که کسی نبود… گاهی این طور میشه، قضیه این قدر ساده نیس که برگردی و با همکلاسی یا همکار میز بغلیت شروع کنی به حرف زدن یا شمارهای رو توی تلفن بگیری.
ناخودآگاه دلم نوشتن خواست، نوشتن؟ با کامپیوتری که کیبوردش حتی انگلیسی نیس، چه برسه به فارسی…! نوشتن با حروف انگلیسی؟ نه این هم نمیشد. برگشتم به سبک سابق، شروع کردم به نوشتن با مداد توی دفترچه یادداشت آزمایشهام… مساله مهمی نبود، یعنی مهم بود اما هجوم این میل برام جالبتر بود… به چی میتونم تشبیهش کنم؟ به هرحال هرچه که بود باید نوشته میشد. هر چه زودتر.
نوشتم. میون همون دفترچه. و بعد ناگهان چیزی رو فهمیدم. چیزی رو که نمیدونم خوبه یا بد… تمام اون حسها که توی سرم زنده بودن، راه میرفتن و چهره به چهره رنگ عوض میکردن، به محض نوشته شدن در قالب کلمات، مثل نفرینی که آدمها رو سنگ میکرد، سنگین شدن، سنگ شدن. تودهای از سیال که توی قالب کلمات جامد شد. دربند و سنگین. و کلمات هیچ نبود جز پابند سنگینی که توده سیال رو منجمد کرد.
نکته بعدی: حالا توده سیال من که اسیر شده بود، سریع از من دور شد و به قعر رودخونه رفت. با جامد شدن یه جور مرد. میخوام بگم از دستش راحت شدم، اما گمون نکنم عبارت درستی باشه. درستتر اینه که منو ترک کرد. وقتی نوشتی انگار یه جور بایگانی کردی و از وجودت منتقل کردی به جایی در بیرون. بیرون، جایی که دیگه درون تو نیس. آیا این خوبه یا بد؟ نمیدونم. عکسش چی؟ با خوندن نوشتهها میشه دوباره کلمات سنگ شده رو زنده کرد؟ (گمون نکنم).
و اما حجمهای سیالی که هنوز توان نوشتن و منجمد کردن شون نیست، اونها چی؟ اونها که همچنان میچرخند و میچرخند…
نوشته شده در 26 دیماه 1390
اسمش حوریه بود، اگرچه ما همیشه به فامیل شوهرش صداش میکردیم: «خانوم ش». همسایه بودیم. گاهی از پنجره آشپزخونه صداشون که توی حیاط با گل و گیاه و مرغ و اردکها مشغول بودن، میاومد… با دختراشون دوست بودیم… چهارتا دختر داشت. دختر بزرگه مهندسی برق میخوند، بت من بود وقتی دبیرستانی بودم. دختری که مهندسی بخونه، اونم برق!
همسایه بودیم، نه بیشتر. اما همیشه یه موج آرامش از خونهشون میاومد.
خواهر اولی یک بار گفت: «میدونستی اسم خانوم ش، حوریهس؟… الان آقای ش صداش کرد: «حوری… حوری جانم!» پشت بندش گفت: «حوری یعنی فرشته، فکر کن صداش میکنه فرشته جانم!»
شنیدم که سرطان گرفته. بهار که رفته بودم، مامان گفت: «بریم یه سر بزنیم. خواهرت نمیآد. میگه دلشو ندارم توی این حال ببینمش.» رفتیم. مریض بود و نزار، خونه بوی بیمارستان و مریضی میداد. از موهای مجعد فراوونش دیگه خبری نبود و روسری رو تا ابروها کشیده بود جلو… مادر پیرش هم بود. بعد هم دختر بزرگه اومد. آقای ش هم بود. مهربون، اما خسته… پذیرایی میکرد و سیب پوست میگرفت برای حوری جانش…
گفتن خیلی خوشجال شدن از دیدنم، حتی تا دم در اومدن؛ گفتن به من افتخار میکنن… من به دختر بزرگه گفتم که بت من بوده. خندید. خانوم ش هم لبخند زد.
امشب برادر گفت: خانوم ش مرد.
نوشته شده در 28 دیماه 1390
آدمها باس یه کارایی رو همچین سر صبر انجام بدن، بی این که به چیزی فکر کنن، یا عجلهای داشته باشن… آروم و بدون فکر. نگاشون که کنی، فکر کنی دارن مهمترین کار دنیا رو میکنن، یا مساله خفن حل میکنن، در حالی که «هیچ» تنها چیزییه که تو فکرشن… این یه جور استراحت مغزه، میدونی: فکردرد، درد این روزهای ماس…
از گذشته. دقیقن بعد از سفر دوسال پیشم به تهران و در تاریخ 25 دی 1390 نوشتمش.
« به بچهها گفتم؛ به همه، باس فریاد میزدم، چن تایی هم داد کشیدم. هیچ وقت این قدر توی زندگی توی سطح نبودم… همه چی دورم به شکل بدی هزل و سطحی بود… خودمو باس میکشیدم بیرون. دلم میخواس به دختر بگم آهای تو، بکش بیرون… از این آدمها بکش بیرون… اما نمیشناختمش، اگرچه عجول بود برای شناختنم- خندهم گرفت از کنجکاوی همراه با فضولیش-. کمی بعدتر فهمیدم که دنیاهامون خیلی دوره و من الان نمی تونم چیزی بگم. گاهی آدمها باس خودشون تجربه کنن. درسی بود برای من.
کمی بعد خبر شنیدم از یکی دیگه… شوهر داشت. از این تیپهایی که توی این فازها نبود. خندهم گرفت، زنگ زدم به یکی دیگه که دوستتر بودیم و چند شب پیش از این، حرفهایی زده بودم که تمام شب نخوابید و بالا آورد… گفتم: بوی گند میدیم، همهچیمون قاطی شده و بوی گند میدیم… گفتم یادمون باشه و یاد هم بندازیم، وقتی یادمون رفت.
همه چی خنده دار بود و میل به استفراغ در من بود و دهنم ترش ترش شده بود. یادمه به کسی اعتراض کردم که دوست ندارم، آدم ها توی خونه بیلباس راه برن. چه برسه که تنها پوشش شون گاندم باشه و به آدمه بر خورده بود. خیلی زیاد، اما حرف از سلیقهم بود و هیچ توضیح فلسفی نمیخواستم. مثل آبگوشت که دوست ندارم، دوس ندارم آقا… همین! حالا تو هی از خواص ش بگو و دلیل بیار. آخرش شد که تفاهم نداشتن می تونه مسائل کوچیکی رو شامل شه… کجا بودم؟ اره آدم ها کنارم همه داشتن بیلباس و با یه گاندم راه می رفتن…
بعد یکی، غریبه… توی مستیش دستم رو نوازش می کرد… وسط یه جمع که غریبهترین بودم. گمانش من مست بودم؛ که نبودم. اصلن چیزی نخورده بودم که بخوام مست باشم. چندشم نشد، دلم سوخت، دلم از تنهایی آدم ها سوخت و به کسی گفتم… گفتم چرا آدمها این قدر تنهان و این تنهایی این قدر رقتآوره؟ آدمه جواب نداد و بعدتر سراغ تنم رو گرفت و دلم دوباره سوخت…
گفت گور باباش، با یکی برو، با هرکی و بخواب. به همین راحتی؟! این روش درمانی دو سه نفر بود که میشناختم اما هنوز نه برای من. شاید آدم وقتی که گر گرفته و میل تن آتیشش می زنه، بره دنبال همین هرکی! اما برای گور بابای کسی گفتن؟ نه… هنوز نه.
دوست، که توی کافه دیدمش و هیجان زده بودم از دیدنش گفت: همه مال جامعه مونه. تازه من چیزی نگفته بودم. فقط خبر طلاق یکی رو داده بودم و دل سردی سوزاننده دیگری… به خیابون نگاه میکرد و گفت: همه مریضیم.
توی خیابون گفتم باورم نمی شه یه بار دیگه، دوتایی داریم تو خیابونای تهران قدم می زنیم. تو متنفری از این شهر و من عاشقشم. خندید، نه! پوزخند زد. اتفاق خوب بودی، میون هجوم اون همه خبرهای بد و آدم های بدون لباس.»