دکتر نوشته بود سونوگرافی. فقط چک‌آپ بود. گفته بود بد نیس بدونیم چرا این قدر هموگلوبین خونت کمه، شاید کیستی تشکیل شده باشه.

تنها رفتم. نشسته بودم توی سالن و خودم رو بسته بودم به آب، اگرچه ماه رمضون بود. یه آقای جوونی درد داشت و مشت می‌کوبید به دیوار، اون قدر محکم که لرزش دیوار رو حس کردم وقتی سرم رو تکیه داده بودم به دیوار. سالن شلوغ بود. وقتی جوونی و مریض نیستی باورت نمی‌شه این همه آدم درد دار وجود داشته باشن.

خانم منشی اول از همه ‌پرسید که دکتر آقاس، مشکلی نیس؟ یه مکثی کردم و نه گفتم. نشستم و قلپ قلپ آب می‌خوردم و آدم‌ها رو دید می‌زدم.

یه مرد پیری از اتاق سونو بیرون پرید و دوید طرف دستشویی، حتی زیپ و دکمه شلوارش باز بود و دولا شده بود از زور جیش. خانوم‌ها بیشتر با همراه بودن. بیشتر جوون و اغلب حامله گمونم. یکی اومد و بعد شنیدن این که دکتر مرده یه پچ پچی با شوهرش کرد و مرد نچ نچی کرد. خانومه برگشت و از خانوم منشی تشکری کرد و رفتن. یکی دیگه تنها بود. زنگ زده بود به شوهرش (؟) که: دکتر مرده چی کار کنم؟ نمی‌شنیدم شوهره چی می‌گه، ادامه داد: آخه مرخصی ساعتی گرفتم، حالا دوباره فردا باس برم گردن کج کنم…. یه خانوم مسنی اومد با دخترش لابد. دختر به محلی گفت: «دده دکتر آقا هسه… »سرشو تکون داد که اشکالی نداره.


***

از در اومدن تو. یه خانوم، یه آقا و یه پسر بچه هشت، نه ساله. مرد به شکل عجیبی ریزه میزه بود، شاید کمتر از پنجاه کیلو،  یه نقص بدنی داشت که صورتش و حرف زدنش طبیعی نبود، دست چپش هم از آرنج قفل بود، انگشت‌هاش انگار وسط نگه داشتن یه سیب، یا یه لیوان چایی خشک شده بودن. لباس فقیرانه‌یی تنش بود و شلوار با کمربند محکم شده بود که نیفته.

زن علی‌رغم لباس های ارزونش، مطابق روز پوشیده بود، مانتوی رنگی و از این ساپورت های رنگی (زشت!) که مثل جوراب تا نصف کف پا رو می پوشن. با یه کفش بی پاشنه عروسکی. دستی هم به صورتش برده بود و کم و بیش خوشگل بود.

سر زنده بود و گاه و بیگاه ماچ‌های پرسر و صدا از پسربچه می‌گرفت. شوهر براش جا باز کرد و با دست سالمش بفرما زد. رفت صندوق که پول رو حساب کنه. وقتی برگشت خانومه فرستادش آّب بخره، گفت که آب آب سردکن خوب نیس. مرد که رفت، زن شنید که دکتر مرده. برگشت به من: «همراه می شه برد تو؟» گفتم راستش نمی‌دونم.

شوهره اومد، به خانوم منشی گفتن: گفت که نه! اضافه کرد اما یه خانوم تو هس واسه کمک. این پا و اون پا کردن. مرده چیزی نمی‌گفت، بیشتر نگران نیگا می کرد. با خودم فکر کردم: «زنه همه چیزشه، تمام ثروتشه»


***

نوبتم شد، اتاق تاریک بود و دو تا مونیتور روشن بود. سایه یه زن و مرد پشت کامپیوتر دیده می شه. زنی با من اومد تو: «لباستو بده بالا، جوراب رو بکش پایین.» رفت.

دکتر اومد، ژل رو مالید به دستگاه. سردی ژل روی پوست قلقلکم داد. گفتم که سونوی مجاری ادرار هم می‌خوام. دوباره دستگاه رو مالید به پهلوهام. تاریک بود، صورتش رو نمی دیدم اما جوون بود، پرسید مال این جام؟ گفتم آره. گفت: عجیبه که لهجه (ن)دارم!، به مازندرانی گفتم: نه مال خود خود این جام. خیالتون تخت. خندیدیم.


***

بیرون که اومدم ندیدمشون، زن، مرد و پسر بچه رو.



 آهنگ پایانی فیلم پخش می شد که زن را بوسید. درست جایی که باید. انتهای گردن، همان جا که خمیدگی شروع می شد تا با شانه ها به آخر برسد. زن کمی مبهوت ماند اما حرکتی نکرد. شاید چند لحظه همانطور خیره شد به اسامی که پشت سر هم توی صفحه سیاه، از پایین مانیتور به بالا می رفتند، از جایی که معلوم نبود کجاست می آمدند و در بالا صفحه، باز جایی نا معلوم گم می شدند.
می توانست جور دیگری پیش برود، فیلم دیدن زن ها را به مرد ها نزدیک می کند لابد. گیرم که دیوانه دیوانه و «هفت» دیوید فینچر باشد وگرنه چطور ممکن بود چنین اتفاقی؟ آن هم بوسه یی چنین در جای درست؟!


 هر چه بود زیر سر این فیلم دیدن بود. وگرنه آشپزی، کوه نوردی، خرید، پیپ کشیدن و حتی دوتایی شراب سفید خوردن هم کار را به این جا نکشانده بود…

رعد و برق به کمک زن آمد و باران تند بعد از آن. پرید پای پنجره که باد پرده هایش را به رقص درآورده بود. کمتر از دقیقه یی، باران، خیابان جلوی خانه را رودخانه یی کرده بود. قشنگ بود، معرکه… اگرچه هیچ حواسش به بیرون نبود و  همین طور در احوال خودش مانده بود که:« چرا نه؟»

فقط باید سرش را بر می گرداند و به چشمهای مرد که سبز سبز بود نگاه می کرد و تمام.

کجای کار می لنگید که سرش بر نمی گشت؟ آن هم پس از بوسه یی چنین به جا؟



البته که دیگر حرفی از آن اتفاق نشد، باز هم فیلم دیده بودند اما مثل قسمتی که بریده باشند از فیلم، ازش گذر می کردند. زن هر بار از خودش می پرسید: «چرا؟» و بیشتر: «چرا نه؟» جواب هایی هم برایش پیدا می کرد، اما کمی که می گذشت می دید، بازقانع نشده.


بک ماه بعد، وقت خداحافظی وقتی ماشین پای در منتظر بود، همدیگر را در آغوش گرفتند. تابستان خوبی داشتند و نیازی به گفتنش نبود. یک بار دیگر دلش خواست مرد را درآغوش بگیرد و گرفت. محکم در بین شانه هایش فشارش داد.  هردوغمگین بودند. مرد گفت:«برلین که آمدی سراغی از من بگیر». دختر یادش آمد که در تمام این مدت که با هم همسایه بوده ند، هرگز نه شماره تلفنی و نه حتی ای میلی رد و بدل کرده ند… با خودش فکر کرد:«چقدر عجیب؟ وقتی این روزها اول از همه توی فیس بوک، سوراخ سمبه های کسانی که حتی دوست هم نیستیم، شخم می زنیم.»


حتی نحوه درست نوشتن نام فامیل مرد را نمی دانست. با uیا ü؟  باز هم چیزی نگفت و نه حتی چیزی پرسید. فقط “چرا؟ چرا نه؟” مانده بود که همچنان برایش جوابی نبود.

مرد که کوله را پشت صندوق عقب ماشین جا داد، همان چند قدم بین صندوق تا سوار شدن دوباره، ناگهان سه باره سفت بغلش کرد. دست هایش در جیبهایش بود و انتظارش را نداشت. مثل آدمی دست بسته گیر افتاده بود و مرد محکم خداحافظی می کرد.

داستان کش دار خنده داری شد.  


 ماشین که از در چوبی رد شد تا دور بزند، زن هم چنان که خیره به چشم های سبز مرد بود گفت: «راستی، بوسه خیلی به جایی بود!» و به گردنش، همان جا که خم می شد تا برسد به شانه ها اشاره کرد و خندید.  



به این عکس نگاه می کنم…

مادرش مرد، نذاشتن ببینتش… پدرش مرد، نذاشتن ببینتش…
***
خانوم همسایه طبقه پایینی خونه گلها که داستان ها از روابط ترسناک و عجیب غریبش می دونستیم و با همه اون ها من فکر می کردم که چقدر تنهاس، یه بار که تنها بودم و گل های حیاط رو آب می دادم و دیوار آجری رو هم، که تابستون بود و من فکر می کردم دیوار هم قد گل ها تشنه س و کلافه از گرما، اومد پایین… شروع کرد به حرف زدن و سیگار کشیدن… آخر همه حرف ها گفت: مادرم که مرد تنها شدم… گفت روجا پنجاه سالت هم که باشه مادرت که بره، کمرت می شکنه…