مدت ها س که ننوشتم. نه فقظ این جا، هیچ جای دیگه یی… الان که خودم به اینجا سر زدم، مدت ها بعد این که لابد هیچ کس دیگه یی به این جا سر نزده، دیدم اون کنار، جایی که جمله هایی از نویسنده هایی که دوس داشتم- از طریق گود ریدز- به صورت تصادفی نشون داده می شه، ناتالیا گینزبورگ گفته:

Every day silence harvests its victims. Silence is a mortal illness.”


… نشونه یی تایید دیگه یی برای این که خوبه دوباره بنویسم… می نویسم: سلام. 


چیزهایی هس توی زندگی م که خیلی دیر تر برام انفاق افتادن، منظورم از دیرتر از نرمال آدم های دیگه س… خیلی چیزها، از تجربه های عاطفی گرفته، تا پختن یه کیک…  گاهی آدم های دیگه بهم یادآوری کردن، گاهی خودم  متوجه شدم با دیدن آدمهایی که خیلی پیشتر از من تجربه ش کردن… وقتی که می فهمی سخته. اولش فکر می کنی چرا؟ بعد می بینی هزارتا دلیل داشته از موقعیت جغرافیایی، زمانی که درش بودی، مکانش، خانواده ت، جامعه ت، خودت و پیش ساخت های ذهنی ت… خلاصه زیادن… اما می بینی، خب حالا که چی؟ چیکار کنم؟! و تصمیم می گیری امتحان کنی، پا پیش بذاری… ترسون و لرزون. چرا که این تاخیر ترس با خودش آورده… ترس زیاد. شاید اون قدر که بعضی هاشو هنوز جرات نکردی شروع کنی، اما اونایی که شروع کردی، خوب پیش رفتن و تو سوپرایز شدی و انرژی گرفتی و قدم هات محکم تر شد….

واضحم؟

یه مثال خوبش، پا گذاشتن توی وادی صلج با خودته…  اول راهی، همین یه کم راه هم دو سه سالی طول کشیده تا بیای… اما من هیچ وقت آدم قله نبودم اگرچه همیشه رسیدم به قله ها… کوه ها رو می گم. خیلی بلند نبودن، خیلی سریع نبودم، واقعتش از همه عقب تر بودم… همچین آروم اروم و یواش بواش… اما رفتم. اما می رم. وادی صلح با خودم هم همینه، تا حالا بزرگترین قله زندگی مه… اول راهم، اما من هیچ وقت به نوک قله نگاه نمی کردم، حتی اون وقتا که صلحی نبود، بر می گشتم به عقب می گفتم: ای ول! همین طور خوبه… چه برسه به حالا!

ساکت تر شدم، این جا نمی نویسم واسه همین سکوته… وگرنه همه تو زندگی شون چیزی برای تعریف کردن دارن…! همچین آروم و ساکت می شینم توی خونه م، (جالبه! برای اولین بار توی زندگی م خونه خودم رو دارم!) و می ذارم زندگی بگذره… و سعی نمی کنم بجنگم با خودم، یا دادگاه راه بندازم برا خودم، یا مراسم سخنرانی «چنین بودی و چنین باید یاشی» راه بندازم واسه روجا…

خوب نیس؟ عالیه… این جا بهاره و من دیوونه این هوای خر م. که نصف روز آفتابی یه و نصف روز انگار که شلنگ گرفته باشی، می باره… نشستم چایی می خورم و به بارون نگاه می کنم فکر می کنم پاشم یه عکس بگیرم، می گم بی خیالش. بی خیالش می شم…


دو تا ترم داخل شهری می گیرم و دقیق 27-29 دقیقه توی قطارم. 5 تا 10 دقیقه هم زمان منتظر بودن که قطار برسه. روی هم 35 تا 40 دقیقه. رفت و برگشت.
قطار اول رو معمولن می ایستم. قطار دوم که طولانی تره، کتاب می خونم، اگه جایی برای نشستن پیدا کرده باشم .همیشه چندتایی از همکارها رو از همون ابتدای مسیر می بینم. لبخند می زنیم و سر تکون می دیم. حرف؟ خیلی کم، مگه اینکه دوستی رو ببینم یا این همکارهندی به پستم بخوره، که همیشه داستانی از هرکجا توی جیبش داره واسه تعریف کردن هندی ترین اسم ممکن رو داره: کریشنا کومار!
این اواخر در هر فرصتی راجع به عروسی ش حرف می زنه.
در عجبم که چقدر  جوون های هندی با عروسی های ترتیب داده شده توسط والدین شون راحتن! انگار که طبیعی ترین و پذیرفتنی ترین چیز دنیاس. ” خب من ندیدمش، یا به یاد نمی آرم. اما از وقتی نامزد شدیم، اسکایپ می کنیم…” که چند ماهه.
حالا قراره تا یه ماه دیگه عروسی کنن، و سال نو هم عروس اینجاس. بیشتر از اینکه این موضوع براش عجیب باشه، از “زحمتی” که براش داره حرف می زنه، این که باس یه هفته قبلش بره و توی مراسم به همه لبخند برنه…  به ” آرادی ” که دیگه نخواهد داشت. ” من شوق شما زن ها رو نمی فهمم واسه عروسی!” اینو توی اتاق سیگار به  جوانا می گه. جوانا پرتقالیه و دسامبر عروسی شه و حسابی در تهیه و تدارک و نگران. 
نگاهش می کنم ” اگه این قدر که می گی بی خوده چرا یه نه نمی گی! ” جوابی توی آستین داره که نمی فهمم. 
دیگه آخر تعطیلاته و فردا دوباره می رم سرکار.
نشستم و به برنامه ” ساعت پنج عصر” که شهرام شبپره اجرا کرده رو گوش می کنم. چایی هم کنارمه، (البته که هس!). سرمای بدی خوردم و گلودرد بدی دارم. صبح ها با سرفه های وحشتناک از خواب بیدار می شم. اینه که چایی م لیمو و عسله! خود درمانی روجایی.
خونه رو سابیدم، یعنی سابیدما! تا شستن رو فرشی ها و فرچه کشیدن وان حموم که برق بیفته. سال نویی گفتن!
ریشه موهامو هم رنگ کردم، از تابستون رنگ موهامو به یه جور قرمز تیره (مارون) تغییر دارم. موهای سفیدم روشن تر از باقی موهام می شه وقتی رنگ می کنم، از انعکاسش توی آینه خوشم می آد. دارم بلندشون می کنم که “شکن شکن ” بشه. از تاثیرات فیس بوکه که چند تا از دخترا موهایی دارن که دلم خواس یه روز. حالا ببینم تا کی طاقت می آرم. البته عشق م به موهای کوتاه هنوز باقی یه…
غذای فردا رو هم درست کردم، میوه هم برداشتم. دارم فکر می کنم چی بپوشم. اسیر پیرهن و دامن و کفش پاشنه دار شدم.  جوری که حتی پیه هوای سرد رو هم به تنم می مالم . فکر کن من!… اما واسه فردا نمی دونم. این جا هوا سرده و امروز هم صاف صاف بوده که  یعنی فردا صبح سرد تری خواهد بود.
….
رفتم با دوستی حرف زدم 45 دقیقه. رشته کلام از دستم رفت. همین دیگه خلاصه. پیش به سوی 2015

نوشته شده در 1بهمن ماه 1390:

دیروز توی دانشگاه، وسط خلاصه کردن مقاله، یهو کلمات هجوم آوردن. میل به حرف زدن، تبدیل شد به نوشتن چرا که کسی نبود… گاهی این طور می‌شه، قضیه این قدر ساده نیس که برگردی و با هم‌کلاسی یا همکار میز بغلی‌ت شروع کنی به حرف زدن یا شماره‌ای رو توی تلفن بگیری.

ناخودآگاه دلم نوشتن خواست، نوشتن؟ با کامپیوتری که کی‌بوردش حتی انگلیسی نیس، چه برسه به فارسی…! نوشتن با حروف انگلیسی؟ نه این هم نمی‌شد. برگشتم به سبک سابق، شروع کردم به نوشتن با مداد توی دفترچه یادداشت آزمایش‌هام… مساله مهمی نبود، یعنی مهم بود اما هجوم این میل برام جالب‌تر بود… به چی می‌تونم تشبیه‌ش کنم؟ به هرحال هرچه که بود باید نوشته می‌شد. هر چه زودتر.

نوشتم. میون همون دفترچه. و بعد ناگهان چیزی رو فهمیدم. چیزی رو که نمی‌دونم خوبه یا بد… تمام اون حس‌ها که توی سرم زنده بودن، راه می‌رفتن و چهره به چهره رنگ عوض می‌کردن، به محض نوشته شدن در قالب کلمات، مثل نفرینی که آدم‌ها رو سنگ می‌کرد، سنگین شدن، سنگ شدن. توده‌ای از سیال که توی قالب کلمات جامد شد. دربند و سنگین. و کلمات هیچ نبود جز پا‌بند سنگینی که توده سیال رو منجمد کرد.

نکته بعدی: حالا توده سیال من که اسیر شده بود، سریع از من دور شد و به قعر رودخونه رفت. با جامد شدن یه جور مرد. می‌خوام بگم از دست‌ش راحت شدم، اما گمون نکنم عبارت درستی باشه. درست‌تر اینه که منو ترک کرد. وقتی نوشتی انگار یه جور بایگانی کردی و از وجودت منتقل کردی به جایی در بیرون. بیرون، جایی که دیگه درون تو نیس. آیا این خوبه یا بد؟ نمی‌دونم. عکسش چی؟ با خوندن نوشته‌ها می‌شه دوباره کلمات سنگ شده رو زنده کرد؟ (گمون نکنم).


و اما حجم‌های سیالی که هنوز توان نوشتن و منجمد کردن شون نیست، اون‌ها چی؟ اون‌ها که همچنان می‌چرخند و می‌چرخند…




دکتر نوشته بود سونوگرافی. فقط چک‌آپ بود. گفته بود بد نیس بدونیم چرا این قدر هموگلوبین خونت کمه، شاید کیستی تشکیل شده باشه.

تنها رفتم. نشسته بودم توی سالن و خودم رو بسته بودم به آب، اگرچه ماه رمضون بود. یه آقای جوونی درد داشت و مشت می‌کوبید به دیوار، اون قدر محکم که لرزش دیوار رو حس کردم وقتی سرم رو تکیه داده بودم به دیوار. سالن شلوغ بود. وقتی جوونی و مریض نیستی باورت نمی‌شه این همه آدم درد دار وجود داشته باشن.

خانم منشی اول از همه ‌پرسید که دکتر آقاس، مشکلی نیس؟ یه مکثی کردم و نه گفتم. نشستم و قلپ قلپ آب می‌خوردم و آدم‌ها رو دید می‌زدم.

یه مرد پیری از اتاق سونو بیرون پرید و دوید طرف دستشویی، حتی زیپ و دکمه شلوارش باز بود و دولا شده بود از زور جیش. خانوم‌ها بیشتر با همراه بودن. بیشتر جوون و اغلب حامله گمونم. یکی اومد و بعد شنیدن این که دکتر مرده یه پچ پچی با شوهرش کرد و مرد نچ نچی کرد. خانومه برگشت و از خانوم منشی تشکری کرد و رفتن. یکی دیگه تنها بود. زنگ زده بود به شوهرش (؟) که: دکتر مرده چی کار کنم؟ نمی‌شنیدم شوهره چی می‌گه، ادامه داد: آخه مرخصی ساعتی گرفتم، حالا دوباره فردا باس برم گردن کج کنم…. یه خانوم مسنی اومد با دخترش لابد. دختر به محلی گفت: «دده دکتر آقا هسه… »سرشو تکون داد که اشکالی نداره.


***

از در اومدن تو. یه خانوم، یه آقا و یه پسر بچه هشت، نه ساله. مرد به شکل عجیبی ریزه میزه بود، شاید کمتر از پنجاه کیلو،  یه نقص بدنی داشت که صورتش و حرف زدنش طبیعی نبود، دست چپش هم از آرنج قفل بود، انگشت‌هاش انگار وسط نگه داشتن یه سیب، یا یه لیوان چایی خشک شده بودن. لباس فقیرانه‌یی تنش بود و شلوار با کمربند محکم شده بود که نیفته.

زن علی‌رغم لباس های ارزونش، مطابق روز پوشیده بود، مانتوی رنگی و از این ساپورت های رنگی (زشت!) که مثل جوراب تا نصف کف پا رو می پوشن. با یه کفش بی پاشنه عروسکی. دستی هم به صورتش برده بود و کم و بیش خوشگل بود.

سر زنده بود و گاه و بیگاه ماچ‌های پرسر و صدا از پسربچه می‌گرفت. شوهر براش جا باز کرد و با دست سالمش بفرما زد. رفت صندوق که پول رو حساب کنه. وقتی برگشت خانومه فرستادش آّب بخره، گفت که آب آب سردکن خوب نیس. مرد که رفت، زن شنید که دکتر مرده. برگشت به من: «همراه می شه برد تو؟» گفتم راستش نمی‌دونم.

شوهره اومد، به خانوم منشی گفتن: گفت که نه! اضافه کرد اما یه خانوم تو هس واسه کمک. این پا و اون پا کردن. مرده چیزی نمی‌گفت، بیشتر نگران نیگا می کرد. با خودم فکر کردم: «زنه همه چیزشه، تمام ثروتشه»


***

نوبتم شد، اتاق تاریک بود و دو تا مونیتور روشن بود. سایه یه زن و مرد پشت کامپیوتر دیده می شه. زنی با من اومد تو: «لباستو بده بالا، جوراب رو بکش پایین.» رفت.

دکتر اومد، ژل رو مالید به دستگاه. سردی ژل روی پوست قلقلکم داد. گفتم که سونوی مجاری ادرار هم می‌خوام. دوباره دستگاه رو مالید به پهلوهام. تاریک بود، صورتش رو نمی دیدم اما جوون بود، پرسید مال این جام؟ گفتم آره. گفت: عجیبه که لهجه (ن)دارم!، به مازندرانی گفتم: نه مال خود خود این جام. خیالتون تخت. خندیدیم.


***

بیرون که اومدم ندیدمشون، زن، مرد و پسر بچه رو.




این روز ها خسته م… خیلی خسته.


زندگی م پر از تغییرهای برزگ بوده. تغییر های برزگ خوب. توی شرکت غول پیکر کار می کنم و خواهم کرد، هنوز بعد 50 روز از درش که تو می رم یه خوشحالی زیر پوستم می دوه… می دونم باید خوشحال باشم و مفتخر.

 اما این همه تغییر! این همه کار که انجام دارم و همه کارایی که باید انجام بدم، برام سنگینه… فشارم می ده. یه جور تنهام که هیچ وقت نبودم… تقریبن هیچ کس کنارم نیس. هیچوقت این قدر بدون دیگران م نبودم.  

مثل یه گوشی که باتری ش در حال تموم شدنه، دارم بوق می زنم… از خستگی… کم زور شدم.

 ناشکر نیستم، فقط خیلی خسته م… 


مامان حرفای خوبی می‌زنه. چن تاشون همیشه برجسته، یه گوشه ذهنم جا گرفته. نه اون وقتایی که نصیحت کنه. نه! خیلی‌هاشونو وقتی گفته که داشته توی آشپزخونه به کارای معمولی مامان طور می‌رسیده. مثلن یکی‌ش این: «این همه کتاب می‌خونی، باس از هر کدوم یه چیزی یاد بگیری که خوب‌تر زندگی کنی، که خوب‌تر باشی.»



خب من متعلق به اون دسته از زن‌هایی هستم که از خرید خوششون نمی‌آد. عمرن جزو تفریحاتم باشه که مثلن برم بازار و واسه خوذم بگردم. مرض مزمن می‌گیرم اگه قرار بشه برم دنبال یه چیز خاص، یه لباس مثلن. بهترین حالت اینه که واسه خودم هوس کنم، اونم سالی یه بار، که برم یه سری بزنم ببینم چه خبره!


قدیما واسه مانتو، پاتوقم فیروز فرزانه میدون فاطمی بود، الحق هم مانتوهای خوبی ازش خریدم. هنوز مانتو سبزه رو دارم و وقت اومد و رفت می‌پوشم. این دفعه یکی– خواهر اولی بود گمونم- گفت: «این مانتوهه رو پاره کنیم، بلکه ولش کنه.» چه کاری‌یه خب؟ هنوز نه فقط سالم، بلکه قشنگه. لابد خودشون هم موافق بودن که پاره‌ش نکردن.

 راه دورم واسه کفش و مانتو میدون ولی‌عصر تا فاطمی بود. عمرن رفته باشم هیچ‌کدوم از فروشگاه‌های ونک به بالا. نه که همش از تنبلی باشه، نه! دوس نداشتم. چی بود این پاساژ معروفه میدون تجریش که من هیچ وقت نرفتم؟ یا مرکز خریدای شهرک غرب. بچه‌ها باور نمی‌کردن. یه وقتایی دخترا شاکی می‌شدن، خواهر دومی بیشتر از من تهران و فروشگاه‌هاش رو می‌شناخت.

عمومن هر خریدی هم که کردم این طور بوده که یه چیزی چشم رو گرفته و آنی خریدمش. یا این که رفیقی (نگاری؟ مسطور؟) به زور منو برده خرید. فروشگاه‌های بزرگ عین کابوس می‌مونه برام. انبوه اجناس و طبقات و پله‌های برقی که به یه طبقه دیگه پر از جنس وصلن…

حالا توی یه شهر بزرگ، همه فروشگاه‌ها غول‌آسا و ترسناکن.

البته باس اضافه کنم سه نوع خرید مستثنی‌س. خرید کتاب، خرید روزانه از سوپرمارکت و بازارهای روز و محلی، جانم در می‌ره که توشون تا می‌تونم عمرم رو بگذرونم و اگه شد خریدی هم بکنم. 



نوشته شده در 26 دی‌ماه 1390


اسمش حوریه بود، اگرچه ما همیشه به فامیل شوهرش صداش می‌کردیم: «خانوم ش». همسایه بودیم. گاهی از پنجره آشپزخونه صداشون که توی حیاط با گل و گیاه و مرغ و اردک‌ها مشغول بودن، می‌اومد… با دختراشون دوست بودیم… چهارتا دختر داشت. دختر بزرگه مهندسی برق می‌خوند، بت من بود وقتی دبیرستانی بودم. دختری که مهندسی بخونه، اونم برق!

همسایه بودیم، نه بیشتر. اما همیشه یه موج آرامش از خونه‌شون می‌اومد.

خواهر اولی یک بار گفت: «می‌دونستی اسم خانوم ش، حوریه‌س؟… الان آقای ش صداش کرد: «حوری… حوری جانم!» پشت بندش گفت: «حوری یعنی فرشته، فکر کن صداش می‌کنه فرشته جانم!»

***

شنیدم که سرطان گرفته. بهار که رفته بودم، مامان گفت: «بریم یه سر بزنیم. خواهرت نمی‌آد. می‌گه دلشو ندارم توی این حال ببینمش.» رفتیم. مریض بود و نزار، خونه بوی بیمارستان و مریضی می‌داد. از موهای مجعد فراوونش دیگه خبری نبود و روسری رو تا ابروها کشیده بود جلو… مادر پیرش هم بود. بعد هم دختر بزرگه اومد. آقای ش هم بود. مهربون، اما خسته… پذیرایی می‌کرد و سیب پوست می‌گرفت برای حوری جان‌ش

گفتن خیلی خوشجال شدن از دیدنم، حتی تا دم در اومدن؛ گفتن به من افتخار می‌کنن… من به دختر بزرگه گفتم که بت من بوده. خندید. خانوم ش هم لبخند زد.

***

امشب برادر گفت: خانوم ش مرد.