مامان حرفای خوبی می‌زنه. چن تاشون همیشه برجسته، یه گوشه ذهنم جا گرفته. نه اون وقتایی که نصیحت کنه. نه! خیلی‌هاشونو وقتی گفته که داشته توی آشپزخونه به کارای معمولی مامان طور می‌رسیده. مثلن یکی‌ش این: «این همه کتاب می‌خونی، باس از هر کدوم یه چیزی یاد بگیری که خوب‌تر زندگی کنی، که خوب‌تر باشی.»


برای تولدم، خودم رو به نون سیاه و زیتون، شراب سفید و دو کتاب مهمون کردم. ترجمه فارسی   
 « What I talk when I talk about running » رو خونده بودم. شکی نیس که خوب بود. اما انگلیسی اثر یه چیز دیگه س. همون دو صفحه اول یه جا از قول یه دونده ماراتن می گه:

“Pain is inevitable. Suffering is optional”


می خوام اینو یاد بگیرم. زندگی کردن رو باهاش یاد بگیرم. مثل جمله «این نیز بگذرد.» که تابلوشو زده بودیم جلوی در. همه می دیدنش اما خودم مدتها طول کشید یا یاد بگیرمش


دومی یه کتاب دیگه س مال پل استر، من خیلی خاطرخواه استر نیستم اما این چشمم رو گرفت. در آستانه 64 سالگی از خودش می گه. والبته یه عکس پرتره تاثیر گذار هم روی جلدش داره. خب منم به شیوه خودم ظاهربینم. همون عکس و نیگا ه خیره ش، کافی بود که مشتاق شم واسه خوندن کتاب.


پسرها هم قراره برن سینما و منو هم مهمون کنن، یه فیلم بزن بزن، بکش بکش رو بشینم باهاشون تماشا کنم. اونم سه بعدی.

خلاصه توی یه روز دو سوم ابری، یه کم آفتابی بهار، توی اتاق خوابگاه خیابون فرانکن گوت، زمانی که لاله های قرمز جلوی در باز شدن و حلزون های عزیز دوس داشتی توی خیابون ولو شدن از خوشی بارون های بهاری و هیچ حواسشون نیس که یه درمیون زیر دست و پا و دوچرخه له می شن، سی و دو ساله شدم.

«… می‌شود تا ابد زوزه کشید. اما چه فایده؟»

دل سگ، صفحه11- میخاییل بولگانف- مهدی غبرایی- کتابسرای تندیس


بولگانف یادآور حس خوب «مرشد و مارگریتا»س، که البته الان چیزی از داستانش به یادم نیس، جز یه حس قوی خوب… البته که فکر کردم بیارمش با خودم، اما کتاب ضخیم یعنی کتاب کمتر و این بار ولع تعداد داشتم. به قول آوازه خوان: «عدد»! بمونه که دل سگ رو هم مدت‌ها بود که می‌خواستم بخونم. اسم کتاب و تصویر روش همیشه در ذهنم بود و نمی‌دونم چرا دست روی دست گذاشته بودم.

«… نکته هولناک این وضعیت این است که حالا دل آدمی دارد، نه دل سگ! و دلش فاسد ترین دل آفرینش است…» صفحه 137

ستاره: (به سبک سایت قدیمی و خوب goodreads ) سه تا از پنج تا. 


کتاب خوبی می خونم… سخن عاشق، رولان بارت… خوبه… یاداور روجای بیست سالگی و اون ایده آل ها و تصاویر ساخته شده توی ذهنم که ادم ها بهش می خندیدن… هنوز هم می خندن اگه بگم، شاید نگران هم بشن که سنی ازت گذشته دختر، بذار کنار این حرف ها رو.
” عاشق تنهاس… رنج می کشه… رنج غذای عاشق ه… که ابراز عشق، خودخواهی یه و عاشق از خودخواهی به دوره… عاشق درد می کشه اما راضی یه… غمگین ه اما خوشه با غمش… عاشق ها در چشم هاشون برقی دارن که هزار تا به وصل رسیده ندارن…”
 می خونم و اشک می ریزم… دلم تلاطم و شیدایی، دیوانگی می خواست برای سی سالگی…
 تنها تر از این؟ شیدا تر؟ دیوانه تر از این؟ عاشق تر از این؟
همون طور که می خواستی دختر…

از این جا می رم؟
نمی دونم…

گلوله ای از اتیش و اهن، در تنم می ره و می اد… هی گلوله اتیش و اهن! چه من ببرم و چه تو… هیچ کدوم پیروز نیستیم.